﴾﷽﴿
💠
#رمان_آیه_های_جنون
💠
#قسمت_28
دستم را ڪنار پسوند اسمش متوقف میڪنم ❤️شهید❤️
لایقش بود.
اگر خدا او را براے وصال خودش انتخاب نمیڪرد جاے تعجب داشت.
یاد آخرین جملہ اش مے افتم:"ڪار خوبہ خدا دُرس ڪنہ،بندہ هاش چے ڪارہ ان؟!"
چقدر متواضع بود!
چند لحظہ سُست میشوم با درماندگے زمزمہ میڪنم:ڪاش بودے....ڪاش نمیرفتے....
و در دل با خودم میگویم اگر مے ماند خیلے چیزها فرق میڪرد!
چشمانم را مے بندم و دوبارہ بہ شش سال قبل برمیگردم...
جلوے آینہ ایستادہ بودم و آرام موهایم را شانہ میڪردم،ساعت هفت صبح بود.
تصمیم گرفتہ بودم بہ مدرسہ بازگردم.
شیفت مدرسہ ام چرخشے بود،یڪ هفتہ صبحے و یڪ هفتہ بعدازظهرے.
در ذهنم یڪ نقشہ ے تمیز ڪشیدہ بودم هم براے مدرسہ رفتن بدون دعوا هم پسرِ عسگرے!
شانہ را آرام روے موهایم میڪشیدم و میخندیدم.
پسرِ بیچارہ!
براے چہ خیالاتے قرار است خانہ ے ما بیاید و من قرار است چہ ڪارها ڪنم!
شانہ را روے میز عسلے گذاشتم،ڪِش مدل پاپیونے صورتے رنگم را برداشتم و مشغول بستن موهایم شدم.
در آینہ خودم را نگاہ ڪردم،رنگ و رویم برگشتہ بود!
باید این سہ روز خانہ نشینے و درست تغذیہ نڪردن را جبران میڪردم!
از طرفے تلاشم براے ڪنڪور بیشتر شدہ بود.
موهایم را ڪہ بستم سریع مانتو و شلوار مدرسہ ام را تن ڪردم و از اتاق خارج شدم.
همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیداشتم پر انرژے و بلند گفتم:سلام!
وارد آشپزخانہ شدم.
پدر و مادرم و نورا با تعجب بہ هم نگاہ میڪردند،جا خوردہ بودند چطور من از لاڪ خودم در آمدہ ام!
دم اسبے موهایم روے شانہ ے راستم افتاد.
تنها یاسین بدون توجہ مشغول خوردن لقمہ ے بزرگش بود.
با لبخند ڪنار یاسین نشستم.
مادرم با نگرانے بہ لباسے ڪہ تنم بود نگاہ ڪرد.
در حالے ڪہ دستم را میان موهاے یاسین میبردم گفتم:آروم بخور فسقل،خفہ میشے!
بدون اینڪہ نگاهم ڪند با دهان پُر گفت:نع!
موهایش را بہ هم ریختم و گفتم:بع! زبون بع بعے حرف میزنے!
تعجب مادرم و نورا بیشتر شد.
زیر نگاہ هاے متعجب شان،ڪارد را برداشتم و روے ڪرہ ڪشیدم.
تڪہ اے نان برداشتم و مشغول مالیدن ڪرہ رویش شدم.
پدرم سرفہ اے ڪرد و گفت:ڪجا بہ سلامتے؟!
بدون اینڪہ نگاهم را از نان بگیرم گفتم:مدرسہ!
پدرم جدے گفت:سہ روز پیش باهات اتمام حجت ڪردم!
همانطور ڪہ لقمہ را نزدیڪ دهانم را میبردم گفتم:دارید میگید سہ روز پیش!
گاز ڪوچڪے از لقمہ ام زدم و ادامہ دادم:اجازہ زن دست شوهرشہ!
پدرم با چشم هاے گرد شدہ نگاهم ڪرد.
قبل از اینڪہ چیزے بپرسند گفتم:مگہ قرار نیس پسر عسگرے بیاد خواستگارے؟!
نورا با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:لابد جواب توام مثبتہ؟!
لقمہ ام را ڪامل خوردم و پاسخ دادم:وقتے بابا انتخابش ڪردہ و نظرش مثبتہ یعنے پسر خوبیہ!
با دیدن چهرہ ے پدر و مادرم و نورا احساس ڪردم ڪم ماندہ شاخ دربیاورند.
بہ زور جلوے خندہ ام را گرفتہ بودم.
همانطور ڪہ از روے صندلے بلند میشدم گفتم:شاید اون یعنے منظورم پسر عسگریہ....
پدرم نگذاشت ادامہ بدهم،گفت:هادے! اسمش هادیہ!
در دل گفتم"هدایتش میڪنم،قشنگ معنے اسمشو میارم جلوے چشاش!"
با شرم ساختگے گفتم:همون...آقا هادے! مگہ تحصیل ڪردہ نیس؟! فڪ نڪنم با درس خوندن منم مخالف باشہ!
پدرم نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:حالا بیان اون با خودتونہ!
لبخند شیطنت آمیزے روے لب هایم نقش بست،بہ سمت یخچال چرخیدم و درش را باز ڪردم.
نگاهے بہ طبقاتش انداختم و پاڪت شیر را برداشتم.
صداے پچ پچ هاے مادرم مے آمد.
بدون توجہ در ڪابینت را باز ڪردم و لیوانے برداشتم،در حالے ڪہ داخل لیوان شیر میریختم گفتم:پس من اجازہ دارم برم مدرسہ بابا جون؟!
پدرم خرمایے در دهانش گذاشت و گفت:فعلا برو!
سپس ادامہ داد:حالا دارے دُرس میشے! همیشہ همینطور حرف گوش ڪن باش!
پوزخندے زدم و آرام گفتم:یعنے لال و تو سرے خور باش!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join :
sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...