❤️ 🌿 ما در خانه ی پدرم زندگی میکردیم در روزهای آخر مرخصی ، یک روز صبح شهید مرا آرام از خواب بیدار کرد، دیدم حیاط خانه شسته شده ، گاوها دوشیده شده و صبحانه را نیز آماده کرده بود. موقع خوردن صبحانه از من یک تفاضا کرد و گفت: چون ۳ سال است که با هم ازدواج کردیم می خواهم در آخرین روزهای زندگی ام دست پخت شما را بخورم. 🌿 من ۱۳ ساله بودم که ازدواج کرده بودم و پخت و پز را خوب بلد نبودم و به شهید گفتم: « این چه حرفی است که می زنی؟ ان شاء الله که بر می گردی.» آن روز ناهار درست کردم و با هم خوردیم. 🌿 شهید شب های آخر همیشه بیدار بود و پسر و دخترش روی پا و زانو می گرفت و می گفتم: چرا مدام بیداری؟» می گفت می خواهم برای آخرین بار فرزندانم را سیر ببینم. :همسر بزرگوار  🌷 💠💠تولد : ۱۳۴۵/۰۶/۱۱ بهشهر 💠💠شهادت : ۱۳۶۷/۰۴/۰۲ هفت تپه ســـــــــــــلام عاقبت تون ختم بخیر و شهادت 💠💠@abbass_kardani💠💠