🌹#اسم_تو_مصطفاست#قسمت60
در حال شستن ظرفا بودم که از پشت سر دست انداختی دورگردنم.
- وای چیه ترسیدم!
- تولدت مبارک!
- مگه چندمه؟
- دوازده مرداد روز تولدت !
- دستت درد نکنه که یادت بود!
- فکر نکنی که این سری هدیه ای در کار نیست
ها! حتما برات می گیرم !
- همین که یادم بودی برام بسه!
راه افتادیم سر راه فاطمه را پیش مامانم گذاشتیم وبا محمدعلی رفتیم.در طول راه
در ماشین،تولدت مبارک را می خواندی و
مداحی ومولودی.
در حاشیه خیابانی نگه داشتی ومدارک را بردی دادی وبرگشتی.
- حالا کجا پارک کنیم بریم بازار؟
- بازار ؟کدوم بازار؟
- پانزده خرداد.
- ما الان افسریه ایم.
- پس بریم سید الکریم برای زیارت وتشکر از یکی از بند گان خاص خدا.
- یعنی بریم شهر ری؟
- یعنی نریم؟
- چرا که نه!
رفتیم زیارت .چقدر هم دل چسب بود.زیارت باتو و محمدعلی کوچولو. بعد هم رفتیم ناهار
کباب وریحان خوردیم.لقمه می گرفتی ودر دهانم
می گذاشتی.ازداخل بازارشلوار خریدی.
وآدرس بازار طلا را هم گرفتی.
- سمیه اشکال نداره از همین جا برایت طلا بخرم؟
- بااین وضعیت طلا نمی خوام.چیزای واجب تری لازم داریم!
- اذیت نکن !انتخاب کن. دوتا گزینه روی میزه: طلا یا ماشین ظرف شویی!
- همون طلا خوبه!
رفتیم چند تا نیم ست دیدیم. بالاخره نیم ستی انتخاب کردی که هر دو خوشمان آمد.
گرفتیم ودیدم باید با تتمه حقوق یعنی باپانصدوشصدهزار تومان زندگی کنیم.
- نگران نباش پول بازم دستم میاد! فکرش
رو نکن!
- ولی برای تولد معمولا یه چیز کوچک
میخرن!
- من چند تا بدهکاری داشتم که همه رو یه دفعه حساب کردم!
جعبه طلا رو داخل کیفم گذاشتم.شادبودم،
شاد وسرحال.دیگر سنگینی محمد علی را روی شانه ام احساس نمی کردم واز دست دادن تو
رادرقلبم.یکی دوبار گفته بودی آنجا به تو نیاز دارند،اما من به پایت که می لنگید نگاه کرده
وامیدواربودم که به این زودیها خوب نشود.
سوار ماشین شدیم وبرگشتم واز خانه مامان،
فاطمه رابرداشتیم.وبه مامانم :" گفتی امشب بیاید خونه ما تولد عزیزه!"
- حواسمون بود! بعدازشام میآیم.
به خانه که رسیدیم گفتم:" آقامصطفی بااین
بچه چطوری شام درست کنم؟"
- با کمک هم.توبرنج بگذار ،من هم از بیرون
کباب می گیرم.سبزی خوردن بامن!
اتاق راباسلیقه خودت مرتب کردی.ساعتی بعد برای نمازمغرب رفتی مسجد مامانم این ها
وبرادرم وزن دادشم آمدند.توکه رسیدی شام
خوردیم وبعداز شام،وقتی شیرینی وچای
آوردم،نیم ست را آوردی ونشان همگی دادی
گردن بند راگردنم انداختی،اما گوشواره را گوشم نکردی:" دلم نمیاد!"
نشستی کنارم،شادی کردی وانگشتررادستم کردی.به زن دادشم گفتی:" آبجی اگه تواجازه بدی شوهرت بره سوریه،برات از این کارا می کنه!" خندید وگفت:" نه این چیزارو می خوام،نه
اجازه میدم بره سوریه!"
نگاهی به اطرافم می کنم.چه آرامشی دارد اینجا! کنار مزار رفقای شهیدت.
درست است که برای ما گمنامند،اما آنجا حتما
باهم دوستید و قهقه ی مستانه میزنید.
- پانزده مرداد توی بهشت زهرا سالگرد بچه های گردان عماره.یعنی فردا!
- می خوای بری؟
- حتما صبحونه هم می دن.
- مصطفی،بگوصبحونه راما می دیم!
- واقعا می تونی؟
- آره،بروعدس بگیر بیارخیس کنم تا فردا
می پزم ومی بریم!
صبح بودکه گفتم،اما عدس راساعت یک بعدازظهرها از مسجدجامعی گرفتی.
- می خواستی از جایی بگیری که عدسش خوب باشه!
- از آقا رحمان گرفتم.با این بدبختی مغازه اش راراه انداخته به امید من وتو.از تهرون که
نمیان ازش بخرن.من وتوبایدبخریم!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...