🔹
خاطرات از مادر گرامی شهید محسن باقریان:
❣یک روز محسن با لباس پاره از در اومد تو، نه رنگ داشت ونه حالی، بچه ام خیلی بد حال بودهرچی پرسیدم چی شده؟ چطوری؟ گفت چیزی نشده خوبم، نگران نشین، بعد خوابید.
کمی که خوابید بلند شد ووقتی نگرانی منو دید گفت: چندروز پیش با یک ماشین باری پر از مهمات وبمب وگلوله وتجهیزات میرفتیم خط مقدم، یه دفعه ماشین از جاده خارج شد وپرت شدیم توی دره، ما چند نفر نشسته بودیم عقب وانت، همه فریاد میزدند یا امام زمان، یا زهرا، یا امام حسین، خدایا خودت نجاتمون بده....
✨بی بی، خدا شاهده رسیدیم ته دره انگار کسی ماشین رو نگه داشت وآروم روی زمین گذاشت. من وچندتا از بچه ها پرت شدیم بیرون ولی هیچ کس کشته نشدومهمات هم منفجر نشدماشین صدمتر رفت ورفت تا نشست کف دره، خدا خیلی رحم کرد...
🌿🌿🌿🌿
🔸خاطره مادر از اخرین باری که شهید به جبهه رفت:
دفعه اخر رفت به همه خاله ها وعمه ها سر زد وحلالیت طلبید، خونه که اومد دیدم چندتا عکس بزرگ وچندتا عکس کوچک سه در چهار از خودش گرفته بود، گذاشت روی طاقچه،
پرسیدم چرا اینقدر عکس گرفتی؟؟؟
گفت بی بی شما که از من عکس ندارین، گفتم چندتا عکس گرفته باشم شما داشته باشید...
🌱محسن هروقت میخواست بره جبهه حلالیت وبهبودی میطلبید، همیشه میگفت بی بی من که قابل نیستم شهید بشم ولی شما من رو ببخشید، خیلی اذیتتون کردم حلالم کنید...
دفعه اخری هم چند بار این جمله ها رو گفت ودر اخر گفت: راستی بی بی من توی گردان غواصی هستم اگر شهید بشم لباس غواصی رو در می آورندیه وقت خدایی ناکرده ناراحت نشین... دلم هری ریخت پایین، دلم شور میزد، از حرفاش از عکساش.
💔بغلش کردم وبوسیدمش، قربون قد وبالاش برم میبایست خم بشه تا بتونه با من روبوسی کنه.
محسنم رفت، میگفتندتوی عملیات والفجر هشت وقتی از اروند رد میشدندوبه زمین عراقی ها رسیدندیه گلوله وخمپاره میاد میخوره وسط جمعشون ومحسن همراه فرمانده شون شهید حاج احمد امینی وخیلی های دیگه به شهادت رسید. وقتی آورندنش سالم بود از پشت ترکش خورده بود وگوشه لبش لبخندی داشت و آروم خوابیده بود😭😭😭
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💞خاطره خواهرشهید:
من کوچیک بودم داداش هوای منو خیلی داشت، هروقت از جبهه می اومد قصه امام حسین (ع) وحضرت زینب (س) رو برام تعریف میکرد وبه بی بی سفارش کرده بود وحتی توی وصیت نامه هم گفته بودند که مواظب حجاب فاطمه باشید.
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊
@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆