انتشار اثر بزودی بعدازظهر روز بعد، بعد از اینکه ناهار را در سوئیت هتل خوردیم، دوباره از من پرسید که مایلم او را تا عراق همراهی کنم یا خیر؟ به او گفتم: "دیروز جوابت را دادم، همراهت می آیم." گفت: "خوب فکرهایت را بکن، نظر خانواده‌ات را بپرس، قشنگ به این موضوع فکر کن چون این یک سفر معمولی نیست و ممکن است به قیمت جان ما تمام شود.جواب دادم: "به هر حال من با تو هستم." خوب می‌دانست که به او می‌گویم «بله، من با تو هستم» می‌خواست با او باشم. من آنجا بودم.. دستانم را از پشت بستند، بار اول ما را پشت دیوار نگه داشتند تا اعداممان کنند، هنوز صدای آماده کردن خشاب کلاشینکف را می‌شنوم، فقط کم مانده بود که ماشه را با خونسردی فشار دهند، در حالی که یکی صدا می‌زد: "بکشید.. بکشید. منتظر چه هستید؟ بکشید قبل از اینکه برنامه‌هایشان را تغییر دهند." هیچ وقت چهره کسی را که برای اولین بار با تحریک دیگران صدا زد تا ما را بکشند، فراموش نمی‌کنم، دشداشه مشکی پوشیده بود که قسمت جلویی آن تا کمربند چرمی بلند شده بود، چشمانش مملو از شرارت و عزم ناموجه برای کشتن بود، بی آنکه بداند کسانی که آنها را به کشتن فرا می‌خواند چه کسانی هستند. بزودی....این کتاب... جزئیات وحشتناکی را افشا خواهد کرد... حتی اگر به قیمت جان تمام شود ابوقاسم