🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟ : دکوراسیون را هم تغییر دادید؟ مادر شهید: بله؛‌ همه چیز را جابجا کردم. مثلا تلویزیون را برداشتم و به اتاق بردم. : پس وقتی حاج آقا آمدند،‌ خانه هم تغییر کرده بود. مادر شهید: بله؛ همه چیز مرتب بود. کابینت‌ها را هم مرتب کردم. ظرف ها را هم کاملا شستم و جمع کردم. تا آمدند،‌ ناهار را خوردند و من مدام می گفتم زود باشید مهمان داریم. همسرم تعجب کرده بود که چه مهمانی قرار است بیاید. وقتی بساط ناهار را جمع کردیم، دیدم تلفن حاج آقا زنگ خورد. رفت که جواب بدهد، من دنبالش رفتم. وقتی صحبت می کرد، هنوز تلفن را برنداشته بود جواب بدهد که گفتم: حاج آقا! می خواهند خبر شهادت محمدرضا را به تو بدهند؛ قوی باش!🍃 یک لحظه با تلفن صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و رفت بیرون. ایشان با اخم به من نگاه می کرد و می گفت:‌ اصلا متوجه هستی که چه می‌گویی؟... از حرف من تعجب کرده بود. چون در بهشت زهرا هم خبری نبود. وقتی حاج‌آقا رفتند به کوچه، من هم از بالکن نگاه کردم و دیدم خبری از جمعیت و دوستان محمدرضا نیست. گویا خودشان را در پیچ کوچه و پشت دیوار، پنهان کرده بودند. بعد از آن حاج آقا آمدند بالا و دیدم که چشم هایش پر از اشک است. گفتم خبر شهادت محمدرضا را دادند؟ گفت: نه،‌ زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی است. حاضر شوید که برویم... حاج آقا را روی مبل نشاندم و گفتم: خبر را دقیق به من بده. محمدرضا شهید شده... قند حاج آقا افتاد و حالش بد شد. من هم رفتم برایش شربت آوردم که حالش جا بیاید. دوباره رفت پایین و دو نفر از دوستان من آمدند بالا. می گفتند فکر می کردیم حالا که آقای دهقان خبر را بدهد، صدای جیغ و داد بلند بشود. آن ها هم پیش خودشان گفته بودند برویم بالا که خانم طوسی را کمک کنیم! در حالی که من کاملا آماده بودم. گفتند:‌ تو چرا مثل کوه می‌مانی؟ چرا گریه نمی کنی؟ گفتم:‌ گریه ندارد که. محمد رضا داماد شده!🍃 🌷 📚 💌 🍃| @Abo_Vasal