من و احمد کاظمی ( قسمت ۵)
خاطرات
#سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
🔹والفجر۲
🔺تیرماه سال ۱۳۶۲ پدرم دچار بیماری شد و احتیاج به عمل پیدا کرد؛ لذا مجبور شدم به اصفهان بیایم و کارهای او را پی گیری کنم خانه ما در
#حسن_آباد اصفهان، تلفن نداشت. من شماره یکی از همسایه ها را به لشکر داده بودم تا اگر کار واجبی پیش آمد، تماس بگیرند و اطلاع بدهند زمانی که به خاطر عمل پدرم در مرخصی بودم احمد هر روز تلفن می زد و برایم پیام می فرستاد که سریع تر برگردم؛ من هم می گفتم تا مشکل پدرم حل نشود نمی آیم حتی یک نوبت گفته بود به سیف الله بگویید مگر بابایت نمرده؟ بگذارش کنار و بیا! من هم از روی شوخی گفتم این دفعه که تلفن کرد به او بگویید بابای خودت مرده
شب ۱۹ ماه رمضان بود که مشکل مریضی پدرم رفع شد. فردای آن روز، بعد از ظهر بلیط گرفتم و روز ۱۱ تیر ۱۳۶۲ که مطابق با شب ۲۱ رمضان بود به اهواز رسیدم. احمد را که دیدم گفت: به لشکر مأموریت داده اند که برویم بانه ما می خواستیم برویم، اما چشم به راه و منتظر بودیم تا تو بیایی» آن شب ما، احیا را در پایگاه برگزار کردیم و بعد از این که نیروها سحری خوردند به سمت سنندج راه افتادیم...
#شهرابریشم
#دفاع_مقدس
#تاریخ_یزدآباد
پایگاهاطلاعرسانیابریشم
✅اینستاگرام↙️↙️↙️
https://instagram.com/Abrishamnews