اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ از روی زمین می‌شود بهشت را در آسمان یافت 🔴 بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راه‌های نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم... 🔴 این داستان را «ابن جوزی» نقل می‏کند که: در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام) زندگی می‏کرد تا اینکه بیمار شد و از دنیا رفت. 🔸 همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیه چیزی بیرون آمدم. 🔸 دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده‏ اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیده بودنت بیاور؟ و توجهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم. در راه پیر مردی را در مغازه‏‌ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع‏ بودند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی (زرتشتی) است، با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود، لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم. او خادم خود را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید... پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور... زن سیده می‏‌گوید: همراه این زن زرتشتی به منزل او آمدیم و جایی را در خانه‏‌اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم. 🔸 در نیمه‏ های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم حضرت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله بر بالای سرش بلند شد. 🔸 در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو می‏‌رود و حضرت پیامبر از او روی می‏‌گرداند... عرض می‏‌کند: یا رسول الله من مسلمانم چرا از من اعراض می‏‌کنی و رو بر می‌گردانی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید. حضرت پیامبر فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن سیده علوی گفتی؟ این قصر متعلق مردی است که این زن در خانه او ساکن شده... 🔸 در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‏زد و می‏گریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی (زرتشتی) است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمی‏‌گذارم او را ببینی. شیخ گفت: می‌‏خواهم این هزار دینار را به او بدهم. گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‏‌پذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده‏‌ای من هم دیده‏‌ام من حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان‏ شده‏‌ایم. 📚 ارشاد القلوب الی الصواب، ج‏لد ۲، صفحه ۴۴۵