🦋 همرزم می گوید: توے بوڪمال چادر زدیم،مقر لشکر حضرت زهرا... شش نفر از بـچہ هاے موشڪے توے یڪ چـادر مـستقر شـدیم، هم با ما بود. دم در چادر برای خودش جا درست ڪرد،هرچی گفـتیم بیا بالاتر اونجا سـرد میشہ گفت:نہ هـمین جا خوبہ... نزدیڪ صبح بیدار شدم دیدم پتو رو ڪشیده روے سرش و آروم همونجا جلوے در داره با خدا مناجات می ڪنہ.. زیر پتو چراغ قوه روشن ڪرده بود و خیلے آروم دعا می خوند...