دزد و نماز! 💛 از داخل کوچه سر و صدا بلند شد. ابراهیم از پنجره نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرش را برداشته و در حال فرار است. 💙 با سرعت به کوچه آمد و دنبال دزد دوید. یکی از بچه ‌محل‌ها لگدی به موتور زد؛ دزد با موتور به زمین خورد و خون از دستش جاری شد. 💛 ابراهیم او را به درمانگاه برد و دستش را پانسمان کرد. کارهای عجیب هادی باعث شد دزد به او علاقه مند شود و همه‌جا به دنبالش برود. 💙 شب هم با هم به مسجد رفتند. دزد هم ایستاد کنار ابراهیم و خواند؛ نمازی که شاید هیچ‌گاه از یادش بیرون نرود. بعد از نماز، ابراهیم کلی با او صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ‌ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده است. 💛 ابراهیم با چندتا از رفقا و نمازگزاران حرف زد و شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد؛ مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد؛ شب هم با هم شام خوردند و استراحت کردند. 💙 وقتی بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند، در جواب گفت: مطمئن باشید اون آقا این برخورد رو فراموش نمی کنه و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کارسازه. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 51.