‌‌⬅️مرحوم مشهدی حسن یزدی که از صالحین و منتظران حضرت بقیة الله ارواحنافداه بوده است می گوید: تقریبا در سال ۱۳۵۰ شمسی یک روز صبح زود به کوه خلج ( کوهی در قسمت قبله مشهد) رفتم و آنجا مشغول زیارت خواندن و توسل به امام زمان علیه السلام شدم و حال خیلی خوبی داشتم و با آن حضرت مناجات می کردم‌ و می گفتم : ⬅️آقاجان! ای کاش زودتر ظهور می کردید و من هم ظهور شما را درک می کردم. پس از توسل از کوه پایین آمدم و به منزل رفتم قدری استراحت کنم . ⬅️نمی دانم درعالم رویا بود یا در خواب و بیداری دیدم در همان مکان روی کوه خلج هستم و آقا و مولایم صاحب الزمان علیه السلام در حالی که دست هایشان را بر پشت گذاشته بودند خیلی غریبانه و اندوهناک به طرف شهر مشهد نگاه می کردند. ⬅️عمق نگاه حضرت مرا دیوانه کرده بود.چشم های زیبای او با من حرف می زد... ⬅️گفتم: آقاجان تشریف بیاورید داخل شهر( منظورم ظهور حضرت بود) 👈 حضرت فرمودند: «من در این شهر غریبم !» گفتم : آقا! قربانتان بشوم. اگر کاری دارید من برای شما انجام دهم. 👈فرمودند: « ما کارگران( شیعیان )زیادی داریم، ولی آنها حق ما را می خورند و اکثرأ یک قدم برای ما برنمی دارند و به یاد ما نیستند!!!» ◀️دراین لحظه به خود آمدم ؛ خود را در خانه دیدم و در فراق آن امام مهربان و غریبم بسیار اشک ریختم. 📚ملاقات با امام عصر ص ۱۰۲ و مطلع الفجر ص ۲۰۷ ✅به نیت فرج نشر دهید...