📜 ۲۴ ذیالحجه 📜
🔰شب بود و خیمهگاه در تلاطم، و صدای سم اسبانی در تردد، و سایه های رقصان مردانی در نور شعله های مشعل، که به جنب و جوش آمده بودند •••
🔰و جویندگان کام، در پی دنیا، اسبان را لگام زدند و اشتران را بار کردند •••
••• و مردی، بیش از همه تعجیل داشت •••
+ زُهیر گفت:
"کجا؟"
- گفت:
"اینهمه راه زندگی پیش رواست، چرا راه مرگ؟"
+ گفت:
"برای رسیدن به راز بیمرگی!"
••• سر اسب را گرداند و همراه دیگران تاخت، و در سیاهی شب گم شد •••
••• تا هیچگاه نفهمد، راز بیمرگی و حیات، در همراهی با آل رسول است •••
🔵و صدای دور شدن سواران با ترک کاروان، پیوسته شنیده شد •••
🔺و رقیه، همسر مسلم بن عقیل، با چشمان به اشک نشسته با زینب نجوا کرد.🔻
+ گفت:
"به خدا قسم مسلم میدانست شمشیر کوفیان به انتظارش نشستهاند. هنگام وداع، صدایش کردم، سر گرداند، آذرخش مرگ را در چشمانش دیدم، خواهرجان او میدانست، به خدا قسم میدانست."
- زینب گفت:
"بخدا اعتماد کن. مقرر همان است که او می خواهد."
🔹و به نوازش، دانه های بلورین اشک را از چهرۀ او زدود و دست او را فشرد و رقیه را تسلّی داد.🔹
- گفت:
"پدرمان میگفت، از پیامبر پرسیدم شما به عقیل علاقه دارید؟ رسول الله فرمود، عقیل را به دو جهت دوست دارم. یکی به خاطر محبتی که به ابوطالب داشت و دیگری به خاطر فرزندش مسلم که در راه دوستی حسین من کشته خواهد شد."
● ۶ روز تا #محرم ●
● ۱۴ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده