📜 دوم محرم 📜 🔘 #بخش_اول 🔰باد در میان نخلستان وزید و با صدای پرندگان آسمان هم آوا شد ••• 🌬ندا در داد: "نیا! نیا! نیا!" 🔰صدا در پهن دشت وسیع و گستردۀ زمین طنین انداز بود، که اسب قافله سالار از حرکت باز ایستاد••• ••• دست بر زمین کوبید ••• 🔸حُر ریاحی بتاخت و خود را به قافله سالار رساند.🔸 + گفت: "یا بن رسولالله، نامۀ امیر عبیدالله هم اکنون به دستم رسید، فرمان داده ترا از حرکت باز دارم، تا تعیین تکلیف کند." 🔸در سکوت قافله سالار، بُریر بن خُضیر نزدیک شد.🔸 - گفت: "امر امیرت را به تأخیر بیانداز تا از این بیابان خارج شویم." + حُر ریاحی گفت: "اجازه ندارم." * قافله سالار گفت: "بسیار خب، به سمت شفیه برویم، آنجا توقف کنیم." + گفت: "امکان ندارد." 🔺قافله سالار لحظاتی در سکوت نگاه اش را در اطراف بیابان چرخاند.🔻 * گفت: "نام این سرزمین چیست؟" - بُریر جواب داد: "طَف! سرزمین طَف است." * قافله سالار گفت: "نام دیگری ندارد؟" ••• بُریر قدری تامل کرد ••• - گفت: "کربلا !" *قافله سالار گفت: "خدایا به تو پناه می برم از غمها و بلاها!" ••• و سپس از اسب به زیر آمد ••• 🔵زمین آغوش گشود و بر پای او بوسه زد. ✔️ ادامه دارد • • • ● ۷ روز تا #تاسوعا ● ● ۸ روز تا #عاشورا ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده