📜 چهاردهم محرم 📜
🔘 #بخش_اول
🔰همه به انتظار بودند، و ابن زیاد سرخوش از پیروزی در تالار قدم می زد•••
🔰نیزه داران کنار کشیدند و زنان و کودکان کاروان، وارد تالار شدند•••
🔺ابن زیاد، نگاه خود از آنان گرفت و بر تخت نشست.🔻
•••زینب وارد شد، لحظه ای ایستاد•••
🔰بی آنکه به او نظر کند با چرخشی به دست، گَرد و غبار از حجاب برگرفت، مصمم و استوار، حرکت کرد و در جلو بازماندگان کاروان ایستاد•••
••• از ورود پُر غرور او، ابن زیاد آشفته شد •••
_ گفت:
"این زن کیست؟"
••• زینب سکوت کرد •••
_ دوباره پرسید:
"این زن کیست؟"
••• سکوت بود و سکوت •••
🔺و در این سکوت، صدای خُرد شدن غرور و هیبت ابن زیاد شنیده می شد.🔻
_ ابن زیاد به خشم آمد و فریاد کرد:
"گفتم این زن کیست؟"
~ ام وهب گفت:
"بانوی ما زینب، دختر فاطمه!"
_ ابن زیاد خندید و گفت:
"آوازه اش را در شهر شنیده ام."
"اما من از مردم کوچه و بازار نیستم."
"گوشم پُراست از مویه و نوحه گری، پس برای من گریه و زاری نکنید."
🔸زینب، به آرامی لب گشود و با خود نجوا کرد.🔸
+ گفت:
"چگونه می توان به کسی که دستش به خون پاکان آلوده است، امید دلسوزی داشت؟"
••• ابن زیاد، برافروخته برخاست و فریاد کرد •••
_ گفت:
"حمد می کنم خدایی را که شما را نابود و رسوا کرد."
+ و زینب گفت:
"ستایش می کنم خدایی را که با بعثت و رسالت پیامبرش، ما را به کرامت و بزرگواری رساند.
_ گفت:
"این مَکر خدا بود که دروغ تان را بر همگان روشن کرد."
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳۵ روز تا #اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده