تکبر و طمع روزی دو کشاورز با تراکتور راهی شهر شدند. بر سر راه به پهن تازه گاوی برخوردند. صاحب تراکتور از سر تکبر به دیگری گفت اگر از این پهن بخوری تراکتور خود را به تو میدهم. کشاورز این کار را کرد و صاحب تراکتور شد . هنگام برگشت کشاورز نگون بخت که چوب طمع خود را خورده بود با خود فکر کرد که اگر به ده برگردم چگونه بگویم که من به خاطر این تراکتور پهن گاو خورده‌ام ، کشاورز دیگر هم از اینکه به این سادگی تراکتورش را از دست داده بود از شدت ناراحتی بغض گلویش را می فشرد ؛ در این حین اولی برای اینکه از بی آبرویی خوردن پهن رها شود ، گفت اگر تو هم از آن پهن بخوری تراکتورت را پس خواهم داد؛ و صاحب تراکتور بخت برگشته بدون فوت وقت این کار را کرد و هر دو خوشحال و خندان بسوی ده حرکت کردند و پیش خود فکر کردند که فقط شکر زیادی خورده اند و به خاطرش خوشحال بودند🤢