#قسمت_نهم
#سادات_بانو🧕🏻
نگاهی به مرد روحانی کردم صورتش خونی و چهره اش خسته بود، صورتم را به سمت پدر چرخاندم به چهره ی نگران پدر نگاهی کردم
پدر زمزمه کرد چ بلایی سرت آمده مرد 😢
مرد روحانی که حالا پدر با اسم کوچک او را صدا می کرد
دولت می خواهد روحانی ها تبلیغ کشف حجاب کنیم پای روی حرف خدا بگذاریم و من و دوستان طلبه چنین کاری نمی کنیم و در آخر باعث شد زندانی شویم
پدر در حالی که دست هایش را مشت کرده بود گره ای در ابرو هایش انداخته بود
رضا خان با تمام بی شرمی هر بلایی سر مردم می آورد .
سید ضیاءالدین : الان دو هفته هست که زندانی شدم قرار هست فردا مرا منتقل می کنند به تهران خدا می داند چه بلایی سرم بیاید بعد در حالی که نگاهی به من می کرد
دخترم تو چطوری آفرین ثابت قدم ایستاده ای
زیر لب با صدای آهسته
پدر ماشین کرایه کرد تا از درب خانه ما به اینجا بیایم
سید ضیاءالدین آه سردی کشید خدا به داد خانم های شهر برسد بندگان خدا از ترس آژان ها خانه نشین شدند
پدر در حالی که روی صندلی می نشست شنیدید یکی از خانم چند ماهی می شود که از خانه بیرون نیامده .
عیالم می گفت بنده خدا خودش را با دار قالی مشغول کرده
آژان در حالی که به در آهنی می کوبید با صدای کلفت وقت ملاقات تمام شده زود باشید برید بیرون 😱
نویسنده :تمنا 💔☔️