#یادداشت
#جنگِنرمِسخت
#جهاد_تبیین
به نام پروردگارِ مادر
🔖 تمام مادریِ من...
مادر که باشی بیخیالتر میشوی، بیخیال
فرش تازه شسته شدهای میشوی که رنگهای بازی کودکانه، طرح افشانش را گلی تازه زدهاند. بیخیال کابینتهای ممهور شده به طرح دست و انگشتان کوچک میشوی که با رشتههای ماکارونی نارنجی شدهاند. بیخیال بیخوابیهای شبانه میشوی و اصلا باور نمیکنی که این خود واقعی توست. همان کسی که اگر خواب شبانهاش به اندازه کسری از ساعت قضا میشد، این بیخوابی ریز قضاشده را، با استراحت ظهرگاهی ادامیکرد. باورنمیکنی به اندازه سن نوزاد دوماههات شبهایی کمتر از ۲ ساعت خوابیدهای. مادر که باشی بیخیالی روال زندگیات میشود، چون اگر بیخیال نباشی خیال دردانههایت در کالبدت نمیگنجد.
مگر انسان چقدر فرصت دارد که تمام ابعاد وجودیاش را در بوته آزمایش گذارد؟ ظرفیتهای وجودی چون صبر، تحمل در اوج خستگی کنترل خشم و هزاران ویژگی دیگر. عمقِ وجودِ یک انسان چگونه باید به منصهی ظهور برسد؟ جز مادری... مادر که باشی میتوانی همزمان خشمت را کنترل کنی و اوج بگیری. مادر که باشی میتوانی همبازیِ کودکانت شوی و از تکاملِ روحت لذت ببری.
مادر که باشی با کودکت خانهسازی میکنی و همزمان دلت را وسعت میدهی و خانهای برای صبرت در اوج خستگی میسازی. شعر کودکانه میخوانی و روحت در پس قافیههای کودکانه تهلیل و استغفار میگوید. با یک پا توپ را به سمت کودکت روانه میکنی و با پایی دیگر از جنس دلت یک قدم به سوی یکرنگی با فطرت الهیات برمیداری. قصهی تکراریِ شبانه را برای بار دهم تعریف میکنی و غصهی رنگهای گذرای دنیای پرنقشونگار را، از دل میزدایی. تکههای جورچین میوهها را با دستهای کودکانهاش میچینید و از باغ اوصاف الهی، غفار بودن را ناخونک میزنی. مادر که باشی برای نزدیک شدن به فطرت الهیات راه کوتاهتری داری...
و حالا اینجا من مادرم...
مادرم؛ اگرچه سالهاست از تز دکترایم دفاع کردهام... مادرم؛ اگر چه فرصتهای شغلی زیادی در این چند سال داشتم و عطای همگی را به لقایشان بخشیدهام... مادرم گرچه مقاله مینویسم، کتاب میخوانم، تدریس میکنم و شعر می گویم... اما مادربودنم برتر از همهی کارهایی است که از بدو تولدم انجام دادم... من عاشقِ بوییدن تنِ کودکِ نوزادم هستم و عاشقِ نوازشکردنِ دستهای نوجوانم. عاشقِ بوسه بر پیشانی کودک نوپایم... من! عاشقِ خیرهشدن به دستهای لطیفِ چون گلبرگ گل نوزادم بعد از خواب هستم... مقالهها و نوشتهها برایم آنقدر عزیز نیستند که لالاییخواندن برای کودکم، حقوقِ مکفی آنقدر برایم وسوسهبرانگیز نیست که بازی با کودکانم، من! عاشقِ دستهای آغشته به مواد ماکارونی هستم؛ از آن بیشتر، جای این دستها روی کابینتهای تازه خانهتکانی شدهام، من! عاشق مادریکردنِ خودم هستم. عاشق لباسهای ریز، لگوهای کوچک و خانه پر از خنده کودکانه. چون بین همه این شلوغیهاست که خودم را پیدا میکنم.
من مادرم و یک مبارز...
شاید هم یک مبارزم از نوع جهادگر. وقتی صبح لقمه مدرسه کودکم را خوب میپیچانم که اندکی نشتی نداشته باشد، مبارزهی من شروع میشود. حریفِ من یک تمام چیزهایی است که سرگرم شدن به آنها، مرا از توجه به فرزندانم غافل میکند. وقتی در وسعت ۸۰ متری خانهام میدوم تا غذایم ته نگیرد و همزمان دیکتهی کودکم را سطربهسطر شعر میکنم برایش، به ساعتدیواریِ پذیرایی دهنکجی میکنم. وقتی خوشحال میشوم از اینکه لباس تاشده در کمد، همان که قدکشیدنهای کودکِ بزرگم از کهنگی ناتوانش کرده بود، تنِ ظریفِ پسرِ کوچکم را خوب در آغوش میگیرد، پشت اسراف را به خاک میمالم و طعمِ شیرین چون خرمالوی رسیده قناعت را مزه میکنم و خوب میدانم مثل تفاوت خرمالوی گس و رسیده، مرزِ باریکیست میان خِساست و قِناعت .
من جهادگرم در جبههی ۸۰ متریام، خاکریزم از صبوری و مادری ساخته شده، که هرگز نباید این خاکریز را ببازم و سلاحم، اندکی لبخند و ذرهای نشاط است و البته سپری بهنام صبر که خدا در این مبارزه کولهبارم کردهاست . میدانم مجاهدت بدون سلاح و کولهبار، مبارزه نیست و هر سربازی، در کارزارِ نبرد باید با سلاح و کولهبارش به خواب رود.
✍ نسا جعفری
╭┅────── ◇ ─────┅╮
✾🇮🇷افسران بصیر رهبری🇮🇷✾
https://eitaa.com/joinchat/789119036C4e04908cf1
╰┅────── ◇ ─────┅╯