🧮با کسبه باسابقه و موفق لارستان
🗣️"یعقوب نراقی"، کاسبِ لاری در گفتوگو با آفتاب لارستان (بخش اول):
📢🧮
از نوجوانی وارد محیط کسبوکار شدم/ در تمام عمرِ کاسبی تلاش کردم کسی را نرنجانم/ قبل از انقلاب، تغذیه ۳۰ مدرسه در نقاط مختلف لارستان را توزیع میکردم/ در سخنرانیهایِ انقلابیِ آقای نسابه در حسینیه حاجتقی شرکت میکردم/ شهید احمد خلیلزاده در آغوشم به شهادت رسید
🔸به گزارش آفتاب لارستان، "یعقوب نراقی" کاسب مطرح لاری، مسئول فروشگاه بزرگ "کارون" و "همشهری" و عضو هیاتمدیره صندوق قرضالحسنه آیتالله سید عبدالعلی آیتاللهی از ۳۰ سال پیش تاکنون، در بخش اول گفتوگویِ اختصاصی با این رسانه، ضمن معرفی خود اظهار داشت:
🔹یعقوب نراقی، فرزند غلامرضا نراقی، اهل و ساکن محله نو لار و متولد ۱۳۲۹ در یک خانواده مذهبی و پرجمعیت هستم.
🔹پس از گذراندن دوره هفتم، به دلیل علاقهای که به کاسبی داشتم وارد محیط کسب و کار شدم و این راه را تا الآن ادامه دادم. در ابتدا، در میوهفروشیِ پدرم کار میکردم، سپس در خرازی برادرم، جنسهای خارجی میفروختم، یک سال به کویت رفتم، پس از بازگشت به ایران، در سال ۱۳۵۰، در ۲۲ سالگی، "فروشگاه کارون" که متعلق به عمویم بود را به صورت سوپرمارکت درآوردیم و توانستیم جنسهای اولیه شهر، از شیرینی گرفته تا میوههای فصل و اجناسی که فقط در شیراز یا نقاط خاصی از کشور بود را به فروشگاه بیاورم و به مردم عرضه کنم.
🔹از نوجوانی تا الآن که ۷۴ سال دارم، تمام تلاشم را کردهام که کسی از من ناراحت نشود و در حد توانم با مردم همکاری داشتهام.
🔹قبل از انقلاب، سهمیه تغذیه بیش از ۳۰ مدرسه در شهر قدیم، براک، خور و لطیفی را با یک پیکانبار توزیع میکردم، آن زمان، بیش از ۱۶ ساعت در شبانهروز کار میکردم و فقط جمعهها میتوانستم استراحت کنم و به کارهای شخصیام برسم.
🔹وقتی در روضههایی که "آیتالله نسابه"، قبل از انقلاب، در "حسینیه حاج تقی" میخواندند شرکت میکردم، نیروهای شهربانی که من را میشناختند میگفتند تو کاسب و شناختهشدهای، به اینجا نیا، ممکن است برایت مشکلساز شود، اما میگفتم من هم همراه با سیل این رودخانه هستم.
🔹بچههای انقلابیِ آن زمان، پاکنیت و سالم بودند، ما هم پیرو راه آنها بودیم؛ در کل، چون "حضرت آقا سید عبدالعلی آیتاللهی"، "آقای سید مجتبی موسوی لاری" و "آقای نسابه" در این مسیر بودند، میدانستیم که این راه، راه درستی است.
🔹قبل از پیروزی انقلاب، یک روز، درگیریهایی در شهر رخ داده بود، مدام تیراندازی میشد، کسی در خیابان نبود، وقتی برای چند لحظه از مغازه بیرون آمدم، دیدم "آقای احمد خلیلزاده" که با موتورسیکلت از شهر جدید به سمت شهر قدیم میآمد، جلوی "مغازه رجب دریانورد"، سر کوچهای بود که میخواست به خانهاش برود، فکر میکنم آن روز قرار بود قرآن گردن همسر ایشان که باردار بود، بکنند، یکدفعه از موتور افتاد، وقتی به سمتش رفتم دیدم گلوله به سرش خورده و مغزش از پشت سر بیرون ریخته، وقتی ایشان را بلند کردم و به کوچه کشاندم، کسی نبود کمکم کند، داد زدم که کمکم کنید، چند نفر از دوستان آمدند، آقای خلیلزاده را از روی دستم برداشتند که با ماشین به بیمارستان برسانند، در صورتی که ایشان همان موقع فوت کرده بودند. وقتی صورتم را برگرداندم دیدم پسربچهای زیر موتور ایشان افتاد، خراشی روی قفسه سینهاش افتاده بود، ولی خوشبختانه گلوله نخورده بود، پسربچه را روی دوشم انداختم و به کوچه بردم و دوستانم جلوی "حمام افروزه" بچه را از من تحویل گرفتند و با سواری به بیمارستان بردند. تمام لباسم خونی بود و دوستانم فکر میکردند که من گلوله خوردهام، اما من سالم بودم، به همین دلیل اصرار داشتند که سریع از آنجا بروم، بعدها مرا به ژاندارمری بردند و در این زمینه سوالاتی از من کردند.
🔹ادامه دارد...
☀️آفتاب لارستان
▫️واتساپ: https://chat.whatsapp.com/F9d4QVRTcN0L8auslzbKgs
▫️اینستاگرام: instagram.com/aftablarestan2
▫️تلگرام: http://t.me/aftablarestan
▫️ایتا:
http://eitaa.com/aftablarestan1