آقامحمودرضا
🌷محمودرضا در سپاه قبول شد پدر، نه باور کرد، نه قبول کرد گفت : محمودرضا نخواهی رفت ! گفت : چشم. در
💠بعد از اتمام خدمت سربازی ، پدر می خواست وظیفه پدری اش را انجام دهد به فکر کار و درس او بود پیشنهاد داد محمودرضا بیا اداره خودمان ،چند ماه دیگر استخدام خواهد بود .محمودرضا گفت :چشم . دوروزی با پدر به اداره او رفت ، اما روز سوم محمودرضا گفت بابا این کار به درد من نمی خورد. مدتی سر کار دیگری رفت و آن جا را هم رها کرد می گفت مدام به هم بدوبیراه می گویند . گوش آن ها به این حرف ها آشنا نبود . محمودرضا ظاهرا درس می خواند اما افکار دیگری داشت زمان اعلام نتایج کنکور که رسید 🌷خواهر خبر قبولی برادر را به پدر داد . آن روزها قبولی از دانشکده سپاه هم از طریق کنکور بود . محمودرضا در سپاه قبول شده بود . پدر نه باور کرد و نه قبول کرد . گفت :محمودرضا نخواهی رفت گفت: چشم . پدر یکسال تمام نصیحت کرد ،تشویق کرد .محمودرضا در پاسخ همه حرف ها می گفت :چشم. اما عشق بزرگش همان بود که بود ،. 🌷باز هم کنکور، اعلام نتیجه و همان.. همان سپاه . الله اکبر این چه کاری است محمودرضا؟ پدر کلافه بود می خواست باز هم مانعش بشود اما این بار برادر و خواهرها واسطه شدند تا پدر را راضی کنند و کردند . پدر از دشواری های نظامی گری نگران بود ازاینکه باید نقل و انتقالات اجباری را تحمل کند . اما در نهایت به خواست او احترام گذاشت. محمودرضا مهاجر شد و به تهران هجرت کرد. او همان بود همان. اتفاقا هر سال که می گذشت انگار محمودتر می شد، اخلاقش کامل تر، زبانش نرم تر و شیرین تر ، حتی قامتش رشیدتر . هر بار که از ماموریت برمی گشت به تبریز می آمد هنگام آمدن و رفتن تا حد رکوع خم می شد و دست پدرو مادر را می بوسید . یک بار پدر به مزاح گفت خب پسر من که می شناسمت این فیلم ها چیه تو بچه ی مایی و ما پدرو مادرت . ما تو را دوست داریم و می دانیم تو هم ما را دوست داری دیگر این کارها چیه .محمودرضا گفت بابا این بوسه رو از من نگیر . .. 🆔 @Agamahmoodreza