🌷اطراف منزلمان خالی از سکنه بود.همان شب اول مهدی عذرخواهی کرد که باید برگردد.با نگرانی پرسید،شب سختتان نیست که تنها باشید؟!برای اینکه راحت به کارش برسدگفتم، «نه عزیزم، خدا با ماست.نگران نباش!»
خیال مهدی را راحت کردم،اما آن شب خیلی سخت گذشت.
«خدایا خودت میدانی که تنها هستم.آرامم کن تا بتوانم بمانم.» صبح با تماس مهدی کمی از اضطرابم کاسته شد.مهدی گفت،کنارتان نبودم، ولی نگران شما بودم، نترسیدی که همسرم؟باز هم دلم نیامد نگرانش کنم.گفتم، «نه مهدی جان»
مهدی دو سه شب یکبارمیآمد و به ما سرمیزد؛ ولی همینکه احساس میکردم در نزدیکی او هستم،خیالم راحت میشد.
میدانستم آش رشته خیلی دوست دارد،برایش آش رشته بار گذاشتم و منتظرش ماندم. آمد، اما عجله داشت. آمده بود تا خداحافظی کند برای ۱۲ روزی که قرار بود همدیگر را نبینیم. روزی تماس گرفت و گفت، «نگرانتان هستم.» گفتم، «نگران نباش!با خیال راحت وظیفهات را انجام بده!»
🌷گفت:«خیلی مهربان هستی زهرا، به خدا میگویم که ثواب همه کارهای من برای زهراست!مطمئن باش خودم هیچی نمیخوام.
تو صبوری میکنی! من میفهمم و شرمندهات هستم.»
حرفهای مهدی برایم قوت قلبی بود و باعث شد راحتتر سختیها را تحمل کنم.
چند روز گذشت.
از سر شب دلم شور میزد.نگران مهدی بودم. تماس گرفتم.صدای مضطرب مهدی که فقط یک جمله گفت
«خانم قطع کن! نمیتوانم صحبت کنم.»وِلوِلهای در جانم انداخت.تسبیح بدست برای سلامتی بچهها ذکرمیگفتم.وقتی از اتاق آمدم بیرون یکی از دوستانم شروع به گریه کرد.همان موقع مطلع شدیم مسلحین تا پشت دفترمهدی رفته اند و آنهادرمحاصره هستند.
#ادامه_دارد..
🆔 @Agamahmoodreza