🌷نگرانش شده بودم.قرار بود غروب برویم فرودگاه.تقویم را نگاه کردم.ششم مهرماه بود.تا دهم محرم را شمردم و روی تقویم روز برگشتم را با ماژیک قرمز کردم
قبل از برگشت،زیارت هر دو حرم رفتیم.هوای حرم مثل روزهای قبل،غربت میبارید. تکیه دادم به دیوار حیاط حرم و چشمم را دوختم به گنبد و اشکهایم جاری شد و نجوا کردم.
🌷خانم جان!
خداحافظی نمیکنم.دلم میخواهد دوباره برگردم.مهدی خیلی حرف ازشهادت میزند. بخریدش،حقش است،نوش جانش ولی پیکرش را میخواهم.
به فرودگاه رسیدیم.درسالن ترانزیت، خانوادههای شهدا هم بودند.مهدی مثل همیشه مراقب بود خیلی کنار من دیده نشود.از مهمترین دغدغههایش بود که نکند لحظه ای باعث سوختن دل همسران شهدا شویم.به نغمه هم یاد داده بود در آن شرایط،بابا صدایش نکند.
فرزندیکی از شهدای مدافع،وقتی عروسک نغمه را دید،ازمادرش تقاضای آن عروسک را کرد. نغمه هم راضی نمیشد عروسکش را بدهد.آن را از حرم حضرت رقیه به او هدیه داده بودند، مهدی که متوجه موضوع شد،بدون اینکه توجه کسی جلب شود،خیلی بیصدا نغمه را با خودش برد گوشهای که دیده نشود.روی زانوهایش نشست،صورتش را بوسید و گفت:دختر عزیزم عروسکش را هدیه میدهد؟نغمه لحظهای مکث کردو سرش را به علامت تأیید تکان داد.مهدی دوباره صورتش را بوسید و گفت:ممنونم بابایی،حرف منو گوش کردی و رو به من ادامه داد؛مامانش،برگشتی هرچی دخترم دلش خواست برایش بخر.
🌷هنگام بدرقه،تا پای پرواز همراهیام کرد. اولین باری بود که دلش نمیآمد برود و تاجاییکه میتوانست همراهیمان کرد.نزدیک پرواز،دستم را آرام فشردوگفت:مراقب خودت باش،دلم یجوریه،حلالم کن زهرای من..
🆔 @Agamahmoodreza