💠دلم باز،از حرفهایش گرفت
مانده بودم بمانم یا نه.ولی ناچار بودم برای برگزاری مراسم محرم، برگردم.سعی کردم آرامش کنم با این حرفها،مراسم تمام شود برمی گردم. زود!
دلم از حرفهایش آشوب بود.روزشماری میکردم زودتر ایام دهه اول محرم بگذرد و من پیش مهدی برگردم. هنوز محرم نیامده بود، همه جا را سیاهپوش کردم و خانه حسینیه شد. جای مهدی خیلی خالی بود.فردا ،روز اول محرم بود.
🌷رفتم کنار کتیبهای و شماره مهدی را گرفتم. «سلام آقا مهدی!» «سلام به روی ماهت عزیزم، چه به موقع تماس گرفتی! خدا قوت، پشت سرت کتیبه رو میبینم. چه خوب شده. دل من همیشه و همه وقت با شماست.»
محرم آغاز شد.دل زهرا در حرم حضرت زینب (س) بود. بعد از نماز صبح، خوابش نمیبرد. حس مناجات و روضه شب قبلش،حال خوشی برایش درست کرده بود.اما این دلهره.دستش به کار نمیرفت.دور خودش هی میچرخید و منتظر بود.زمانی پشیمان بود که چرا آرزوی شهادت کرده و زمانی هم به خودش افتخار میکرد که به خانم گفته بود
«حیفه مهدی شهید نشود.»
🌷تک صدای گوشی بلند شد «سلام صبح بخیر عزیزم.»
پیام مهدی بود و کار خودش را کرد.کلا مهدی بلد بود چطور باید دل همسرش را آرام کند. دلهرهها تا ظهر بیشتر میشد و تنها آرامش بخش زهرا هم، نگاه به پیام سراسر آرامش و عاشقانه مهدی بود.
نزدیک غروب محمد،هوای مهدی را کرده بود.به یادهرسال روزاول محرم که مهدی جلوی هیات میایستاد و میگفت
«خاک پای همه عزادارای امام حسین (ع) ...»
🌷حاج قاسم سلیمانی آمده بودمقر،به شوخی میگفتند،«هرکس با حاجی عکس بیاندازد،شهید میشود!» مهدی با فرمانده درقاب دوربین ایستاد و گفته بود"شاید گره شهادت ماهم باز شود."