خدایا مرا دیگر به این خانه بر مگردان
یک پایش لنگ بود ، و به حکم قانون اسلام جهاد از او برداشته شده بود (لیس علی الاعرج حرج ) . جنگ احد که پیش آمد ، پسرهایش سلاح پوشیدند ، گفت : من هم باید به جنگ بیایم و شهید شوم ، پسرها مانع شده ، گفتند : پدر ! ما می رویم تو در خانه بمان . پیرمرد قبول نکرد ، فرزندان رفتند تا سران فامیل را جمع کرده ، مانع از شرکت پدر در جنگ شوند ، هر چه گفتند او گوش نکرد . گفتند : ما نمی گذاریم تو بروی .
آن پیر سعادتمند ، عمرو بن جموح بود . خدمت پیامبر اکرم - ص - آمد و گفت :
یا رسول الله ! این چه وضعی است ؟ چرا بچه های من از آمدن من به جبهه مانعند و چرا نمی گذارند من شهید شوم ؟ اگر شهادت خوب است ، برای من هم خوب است ، من هم می خواهم در راه خدا شهید شوم .
رسول اکرم - ص - فرمود : مانعش نشوید ، خوشحال شد . مسلح و آماده جهاد گشت ، وقتی که به میدان جنگ آمد ، یکی از پسرهایش چون می دید پدر ناتوان است و نمی تواند خوب کر و فر کند مراقب او بود ، ولی پدر بی پروا خودش را به قلب لشکر می زد تا بالاءخره شهید شد ، یکی از پسرهایش هم شهید شد .
احد نزدیک مدینه است ، مسلمین در احد وضع ناهنجاری پیدا کردند ، خبر به مدینه رسید که مسلمین شکست خورده اند ، زن و مرد مدینه بیرون دویدند ، از جمله آنها زن همین عمرو بن جموح بود . این زن رفت جنازه های شوهر ، پسر و برادرش را پیدا کرد ، هر سه جنازه را بر شتری که داشتند و اتفاقا شتر قوی هیکلی هم بود بار کرد و آورد که در بقیع دفن کند . ولی متوجه شد که این حیوان با ناراحتی به طرف مدینه می آید . مهار شتر را به زحمت می کشید ، قدم قدم ، یکپا یکپا می آمد ، در این بین زنهای دیگر ، و از آن جمله عایشه همسر پیامبر به طرف احد می آمدند .
عایشه پرسید از کجا می آیی ؟ گفت : از احد . گفت : بار شترت چیست ؟ آن زن با خونسردی کامل جواب داد : جنازه شوهرم و جنازه یکی از پسرهایم و جنازه برادرم است که آنها را به مدینه می برم تا در بقیع دفن کنم . عایشه سؤ ال کرد : سرانجام جنگ چه شد ؟ گفت : الحمدلله به خیر گذشت ، جان مقدس پیامبر سلامت است و خداوند شر کفار را کوتاه کرد و آنها را در حالی که آکنده از خشم بودند برگرداند و چون جان مقدس پیامبر سالم است همه حوادث هیچ است .
و ادامه داد : داستان این شتر من عجیب است ، مثل این که میل ندارد به مدینه بیاید ، به طرف مدینه که می کشم نمی آید ، به زحمت و قدم قدم حرکت می کند ولی به طرف احد که می خواهم بروم به سرعت و آسانی حرکت می کند ، در حالی که باید رو به آخورش تندتر بیاید ، برعکس رو به احد که دامنه کوه است ، تندتر می رود . عایشه گفت : پس بهتر است باهم برویم حضور رسول اکرم .
وقتی که در احد حضور رسول اکرم - ص - رسیدند ، عرض کرد یا رسول الله ! داستان عجیبی دارم ، این حیوان را رو به طرف مدینه که می کشم به زحمت می آید ، اما به طرف احد آسان می آید ! فرمود : آیا شوهر تو وقتی که از خانه بیرون آمد حرفی هم زد ؟ گفت : یا رسول الله ! دستها را به دعا برداشت و گفت :
خدایا مرا دیگر به این خانه بر مگردان !
فرمود : همین است ، دعای شوهرت مستجاب شده ، دعا کرده که خدا او را به خانه بر نگرداند . بگذار بدن شوهرت همین جا باشد و با شهدای دیگر در احد دفن شود . همه شهدا را در احد دفن می کنیم ، شوهرت را هم همینجا دفن می کنیم .
کانال احادیث الطلاب در(ایتا)
🆔
@ahadis_tollab