همنشین اثر گذار است سالها قبل از هجرت رسول اکرم - ص - در یکی از خانه های اشرافی مکه پسری به دنیا آمد که نامش را مصعب گذاشتند . پدر او عمیر بن عبد مناف از مردانی بود که از نظر مقام ، ثروت و اخلاق شهرت فراوان داشت . مادر وی خناس زنی ثروتمند و فربه بود ، آنها مصعب را خیلی دوست می داشتند و آنچنان مال و ثروت خود را به پایش می ریختند که گویی فرزند یکی از امیران است که در میان نعمت و رفاه غوطه ور است . اهل مکه چون او را می دیدند با اشاره می گفتند : آه ، او مصعب فرزند عمیر است ، خوشبخت ترین جوان روی زمین ، پسری که از میان دستهایش بوی عطر پراکنده می شود . وه ! که چه لباسهای زیبایی بر تن دارد . مصعب از این زندگی بزرگترین بهره ها را می برد ؛ زیرا که هدفی ، جز لذت بردن در زندگی ، نمی شناخت . او به زندگی آرام و شنیدن داستانهای شیرین بیش از هر چیز دیگر علاقه داشت . روزها می گذشت و در زندگی یکنواخت مصعب ، تغییری پدید نمی آمد تا این که روزی وی راه بتخانه در پیش گرفت ، در آنجا عده ای از بزرگان قریش را دید که دور یکدیگر حلقه زده و درباره موضوعی بحث می کردند . مصعب به تصور این که یکی از آنها داستان شیرینی را حکایت می کند ، آرام آرام به آنها نزدیک شد و بعد متوجه گردید که آنها داستان نمی گویند بلکه درباه موضوعی صحبت می کنند که از شیرین ترین داستانها هم برای او شیرین تر بود ، آنها درباره محمد و آیین جدیدش ، محمد و حرفهای تازه اش ، محمد و بی اعتنایی اش به لات و عزی و اعتقادش به خدای یگانه و . . . سخن می گفتند . مصعب آن مردان مغرور را در بتخانه بجای گذاشت و دیوانه وار از آنجا بیرون آمد . او از شنیدن سخنان اشراف قریش ، آنچنان دچار هیجان شده بود که بی اختیار به سوی خانه ارقم ، فرزند ابی الاءرقم که محمد و یارانش در آنجا جمع شده بودند به راه افتاد . مصعب آنچنان واله و شیدای پیامبر گشته بود که درست نمی توانست راه برود . هنگامی که به در خانه ارقم رسید با اضطراب چند ضربه بر در کوفت و بعد آهسته در دل خویش گفت : آیا محمد - ص - مرا به جمع یاران خویش خواهد پذیرفت ؟ چند لحظه بعد در خانه به آرامی به روی وی باز شد ، درون خانه عده ای از جوانان مکه را دید که محمد را چون نگینی در میان گرفته و دور او حلقه زده بودند . مصعب با صدای آرام سلام کرد ، محمد - ص - سربرداشت و با تبسمی مهرآمیز جواب او را داد و او آهسته و بی صدا در میان جوانان جاگرفت . مصعب سرش را پایین انداخت ؛ زیرا که نگاههای کنجکاوانه اطرافیان پیامبر را نمی توانست تحمل کند . پیامبر ، پس از لحظاتی سکوت ، به خواندن آیات الهی ادامه داد . آیات خدا بر لبان مبارک پیامبر می درخشید و بر گوشها و دلهای تازه مسلمانان اثر می گذاشت . شنیدن این آیات مصعب را سخت دگرگون ساخت . پیامبر پس از خواندن آیات الهی به سخن پرداخت . . . سخنان پیامبر کم کم آنچنان تاءثیری بر او گذاشت که پس از پایان بیانات گرم او ، مصعب از جا برخاست و دستهای مبارک آن نجات دهنده انسانها را در دست گرفت و با ذکر شهادتین ورود خود را به اسلام اعلام داشت . پس از پایان آن اجتماع خاطره انگیز ، مصعب با شادی و سرور از خانه ارقم بیرون آمد . او از هیچ کس جز مادرش بیم نداشت و به همین جهت تصمیم گرفت از ملاقات آن روز خود با پیامبر سخنی با او نگوید . جوان تازه مسلمان از آن پس سعی می کرد که مخفیانه وارد خانه ارقم شود ، آنچنان که مادرش هرگز متوجه اسلام آوردن او نشود . سرانجام یک روز عثمان فرزند طلحه مصعب را دید که پنهانی وارد منزل ارقم شد و سپس مانند پیامبر به نماز ایستاد . عثمان با عجله خود را به مادر مصعب رساند و اسلام آوردن او را به اطلاع مادرش رسانید و گفت : واقعا حیف است که جوان نجیب زاده ای چون پسر تو با اوباش رفت و آمد کند . امیدوارم که با پندهای خود او را به سر عقل آوری . خناس از شدت خشم ناله ای بر آورد و از درون خانه گفت : سعی می کنم عثمان ! سعی می کنم . مصعب در حالی که جانش از شنیدن آیات الهی سیراب نشده بود ، آرام آرام به سوی خانه می رفت و هیچ نمی دانست که مادرش از مسلمان شدن او اطلاع دارد . در افکار دور و درازی فرو رفته بود که به در خانه رسید . هنوز در نزده بود که در باز شد و دست مادرش بیرون آمد و او را به درون خانه کشید . مصعب از این کار مادرش به شدت تعجب کرد . خناس خیلی سعی کرد که خود را خونسرد نشان دهد اما با وجود این با صدایی لرزان گفت : آه ، مصعب ! امروز خبری بس ناگوار شنیدم ! - چه خبری مادر ؟ ! - شنیده ام که تو نیز مانند چند جوان دیگر به یاران محمد پیوسته ای ، تو کجا و پیوستن به عده ای ارازل و اوباش کجا ؟ مصعب به چشمان مادرش نگاه کرد و گفت : - مادر ! از آنان اینگونه سخن نگو ، مگر محمد از شریف ترین خاندان مکه نسیت ؟ ! - بله ولی کسانی که دور او جمع شده اند آدمهای با شخصیتی نیستند . من تعجب می کنم که تو حاضر شده ای همنشین آنها شوی