دو داستان آموزنده در تاریخ آمده است که پادشاهى چند پسر داشت ، يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قد بلند و زيبا روى بودند. شاه به او به نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با نگاهش ، او را تحقير مى كرد. آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، رو به پدر كرد و گفت : اى پدر، كوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است ، چنان نيست كه هركس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل همانند مردار بو گرفته مى باشد. شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند. اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود. با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت : اسب لاغر روز ميدان به كار آيد. باز به درگيرى رفت با اينكه گروهى پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت : اى مردان بكوشيد والا جامه زنان بپوشيد. همين نعره ، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه كردند و پيروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسيد و او را وليعهد خود كرد و با احترام خاصى با او مى نگريست برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به او بخورانند و او را بكشند. خواهر او از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد،( و برای فهماندن به برادر ) دريچه را محكم بر هم زد؛ برادر با هوشيارى فهميد و بى درنگ (غذا نخورده) دست از غذا كشيد و گفت : محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند. پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبيه كرد و هر كدام را به گوشه اى از كشورش فرستاد.(این قصه نشان دهنده این است که با تلاش و کوشش می توان ، ضعف ها و کاستی ها را جبران کرد ) داستان دوم گويند مرد بازرگانى در كوفه بدهى بسيارى داشت و از ترس مطالبه طلبكاران در خانه ‏اش پنهان شد و بيرون نمى‏آمد تا اينكه نيمه شبى (با توكل به خداوند و نيت خالص و پشتيبانى از او براى پرداخت بدهى خود) از خانه‏اش در آمد و به سمت مسجدى در طرف كوفه رفت و مشغول به نماز و راز و نياز به درگاه خداوند شد و اداى بدهى خود را از پروردگار مى‏خواست، در همان وقت تاجر ثروتمندى كه مال فراوانى داشت در حالى كه خوابيده بود. در عالم خواب به او گفتند: بيرون خانه‏ات مردى است كه از بدهى خود به خداوند شكايت مى‏كند، برخيز و بدهى او را اداء كن، چون از خواب بيدار شد، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و خوابيد و اعتنايى نكرد، چون بار دوم خوابيد همان ندا را در عالم خواب شنيد و از خواب بيدار شد ولى اعتنا نكرد، و چون مرتبه سوم اين ندا را شنيد برخواست و هزار درهم با خود برداشت و بيرون آمد و سوار بر شتر خود شد و مهار آن را رها كرد و گفت، آن كسى كه در خواب سه بار چنين امرى به من فرموده، مرا به آن شخص خواهد رساند. شترش در كوچه‏هاى كوفه مى‏گذشت تا به درب آن مسجد رسيد و توقف كرد، چون تاجر پياده شد، و به درب مسجد آمد صداى گريه و ناله‏اى شنيد، چون داخل مسجد شد ديد شخصى سر به سجده گذاشته و با خدا مناجات مى‏كند. نزديك رفت و به او گفت اى مرد دعايت مستجاب شده، سر بردار، و مبلغ هزار درهم را به او داد و گفت بدهى خود را بپرداز و بر عيال خود نفقه نما و هر گاه اين مبلغ تمام شد و باز محتاج شدى اسم من و محل تجارتم و خانه‏ام اين است، به من مراجعه كن تا باز هم به تو بدهم. آن مرد مسكين گفت: اين مبلغ را از تو مى‏پذيرم چون مى‏دانم عطاى پروردگارم است ولى اگر دوباره محتاج شدم نزد تو نخواهم آمد. تاجر گفت: پس به كى مراجعه مى‏كنى؟ گفت به همان كسى كه امشب از او درخواست كردم و ترا فرستاد تا كارم درست شود، و اگر باز هم محتاج شدم از او مى‏خواهم يا تو را مى‏فرستد يا مانند تو را تا كارم اصلاح شود. کتاب اخلاق الطلاب ص 54 @ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب