✍روزی معاویه هدیه ای برای ابوالاسود دوئلی فرستاد که مقداری از آن، حلوا بود و منظورش از فرستادن هدیه این بود که دل آنها را به دست آورد و قلبشان را از محبت علی خالی کند. ابوالاسود دخترکی پنج - شش ساله داشت. دخترک نزد پدر آمد و همین که چشمش به حلوا افتاد، لقمه ای از آن برداشت و در دهان گذاشت. ابوالاسود گفت: دخترکم! آنچه در دهان برده ای بیرون بینداز، این غذا زهر است. معاویه میخواهد به وسیله ی این حلوا، ما را فریب دهد و از امیر مؤمنان ( (علیه السلام) ) دور و محبت ائمه را از قلب ما خارج کند! دخترک گفت: خدا صورتش را زشت کند. او می‌خواهد ما را به وسیله ی حلوایی شیرین و زعفران دار از سید پاک و بزرگوار (امام علی (علیه السلام) ) دور کند؟! مرگ بر فرستنده و خورنده ی این حلوا باد! » [۲] آن گاه دخترک آنقدر دست در گلو برد و خود را رنج داد تا آنچه خورده بود، قی کرد. وقتی خود را پاک کرد، این ابیات را سرود: أبالشهر المزعفر یابن هند نبیع علیک احسابا و دینا معاذ الله کیف یکون هذا و مولانا امیر المؤمنینا [۳] ---------- [۲]: «قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر بالشهد المزعفر تبا لمرسله و آکله. [۳]: ای پسر هند جگرخوار! آیا با حلوایی زعفرانی می‌خواهی شرافت و دین ما را برباپی؟! به خدا پناه می‌برم این کار نخواهد شد، مولا و آقای ما امیرالمؤمنین ( (علیه السلام) ) است. پند تاریخ ۱۱۳/۵ ؛ به نقل از: الکنی و الالقاب ۷/۱ @ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب