💥
#کابوس_غربالگری 🩺
✍️ خانم
#طهماسبی
📖 قسمت سوم
یاد روزی افتاد که دکتر با دیدن آزمایشات اولیه نگاه سردی به او کرد و گفت:
«احتمالا بچه مشکل داره. شاید مجبور باشیم سقطش کنیم. برات یکسری دیگه آزمایش مینویسم سریع اقدام کن که اگه دیر بشه مشکل قانونی پیدا میکنی و دیگه نمیتونم کاری بکنم.»
با حرف دکتر، دنیا دور سرش چرخید. دلش لرزید و بیاختیار گفت:
«یا صاحب الزمان...»
و بعد...
آغاز فشارها و ناآرامیها... و فقط خدا میداند که آن روزها به او چه گذشت!!!
به توصیه دکتر، آزمایشات تکمیلی را هم انجام داد و نتیجه همانی شد که دکتر پیشبینی کرده بود.
تشخیص «سندروم داون» و اصرار پزشک برای سقط جنین.
فضای خانه بهم ریخت. چیزی نبود که مخفی کند. کمکم خبر به گوش خانوادهها رسیده، حرف و حدیثها آغاز شد و ترحم اطرافیان که به جای آرامش، سوهان روح او شده بود.
یک هفته بیشتر فرصت نداشت. ضعف و بیحالی، مشکلات گوارشی و... از یک سو، اضطراب و دل نگرانی از آيندهی نامعلوم این بارداری از سویی دیگر، نمیگذاشت درست فکر کند.
چطور میتوانست طفلی که برای سومین بار بهشت را زیر قدمهایش پهن کرده و چند روزی بود با تکانهای ریزش با او حرف میزد، را رها کند. کاش رها میکرد. باید طفل معصوم زنده، قطعه قطعه شده و از بدن او خارج میشد، کاری شبیه زنده به گور کردن...
با این افکار به شدت آشفته شده، ترس و وحشت تمام وجودش را میگرفت و با خودش تکرار میکرد: «بای ذنب قتلت؟!»
مصطفی هم آن روزها حال خوشی نداشت. ترجیح میداد سکوت کرده و تصمیم نهایی را به او واگذارد. فقط یکبار که حال نزار همسرش را دید کنار او نشست و گفت:
«عاطفه! ما بیحساب تصمیم نگرفتیم که بیحساب میدون خالی کنیم. ذرهای راضی به از بین بردن بچه نیستم. این قتل نفسه. اونم کشتن یک بچه مسلمون. مطمئنم آتش اینکار اول از همه دامن خودمون رو میگیره و بدبختیهاش خیلی بیشتر از نگهداری یک بچه عقب مانده است. بازم تصمیم با خودته...»
ادامه دارد...
#رمان
#اهل_قلم
#یادداشت
@ahalieghalam