برادرش درباره آن روزها چنین می گوید: « وقتی حدود پنج سال سن داشت خیلی به کتاب علاقه مند بود و به کتابخانۀ پدرم می رفت و کتاب بر می داشت. پدرم خیلی کتاب داشت و آنها را با سلیقه طبقه بندی کرده بود و اگر به هم می خورد، ناراحت می شد. تا پدر از اتاق بیرون می رفت، مرتضی به سراغ کتاب ها می رفت و چون اغلب کتاب ها بزرگ بودند و او زورش نمی رسید، روی زمین می افتادند.😂 پدر عصبانی می شد و می گفت: جلو این بچه را بگیرید.😊 (پدر و مادرهای عزیز از این رفتار بچه ها ناراحت نشید هر کدوم از بچه ها به چیزی علاقه دارن بعضی ها به ماشین اسباب بازی بعضی ها به عروسک و بعضی ها به کتاب که این رفتار ریشه علاقه مندی اونها رو تو آینده میسازه)