✅اینجای داستان رو از زبان مادر قهرمان داستان ما بشنوید🔻 مادرم می گفت: تابستان بود. نیمه های ماه بود و هوا صاف و مهتابی. شب بیدار شدم و دیدم مرتضی در بستر نیست. نگران شدم و فکر کردم شاید به دستشویی رفته است. آن جا هم نبود. همه را بیدار کردم و همه جا را جست و جو کردیم...