✅ اوایل صبح، دیدم یکی از کشاورزان روستا او را بغل کرده و به خانه می آورد. پرسیدم کجا بودی؟ آن مرد گفت: من در کوچه می رفتم که دیدم این بچه پشت در مکتبخانه چمباته زده و سرش را روی زانویش گذاشته و کتابش را در بغلش گرفته و خوابش برده است. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پرسیدم بچه! چرا رفتی؟ گفت: من بیدار شدم، دیدم هوا روشن است فکر کردم صبح است و باید به مکتبخانه بروم.😂