🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰🐰 روزی روزگاری بود در یک جنگل دور افتاده که پر از درخت‌های میوه و سرو و کاج و گل‌ها و گیاه‌های سبز و زیبا بود و آب و هوای بسیار با صفا داشت گروه زیادی از حیوانات و مرغ‌ها و جانوران گوناگون زندگی می‌کردن. مثل میمون‌ها، خرگوش‌ها، گرازها، آهوها، بزها ، کبوترها و خیلی از مرغ‌های صحرایی. و چون همه جور سبزی و میوه فراوون بود، همه خوش و خرم ، و با آرامش در کنار هم زندگی میکردن. تا اینکه یه روز یک شیر زورگو و ظالم وارد جنگل سرسبز قصه شد. شیر ظالم بلای جون همه حیوونا شده بود. هر روز در گوشه‌ای، پشت درختی یا بته‌ گیاهی کمین می‌کرد و همین‌که یکی از حیوونا رو تنها می‌دید، اونو می‌گرفت و می‌خورد. چون هیچ‌کس نه زورش به اون می‌رسید و نه می تونست کاری بکنه کم‌ کم زندگی شیرین حیوونای اون بیشه از ترس شیر، دچار ناراحتی شد و هیچکدوم نمی‌دونستن آیا صبح که از خونه بیرون می‌آیند، سالم برمی‌گردن یا نه. در میان خرگوش‌هایی که در اون صحرا بودن، یک خرگوش باهوش بود که برای علاج ناراحتی و ترس حیوونا، نقشه‌ای طرح کرده بود و ادامه دارد...