💐🥀🕊🌹🕊🥀💐 گفتم : باید مفاتیح را بیاورم . مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم . نماز را که خواندیم ، گفت : برو هرچه زودتر بچه ها را خبر کن . مطمئن شدم که خبری شده و گرنه با این سرعت بچه ها را خبر نمی کرد . وقتی همه جمع شدند گفت : برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم ، همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت : باید پایگاه اینجا باشد . فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود . رفت طرف نقشه و نقطه ای را که بروجردی نشان داده بود ، خوب بررسی کرد . بعد در حالی که متعجب ، بود لبخندی از رضایت زد و گفت : بهترین نقطه همین جاست ، درست همین جا ، بهتر از اینجا نمی شود . همه تعجب کرده بودند . دو روز بود که از صبح تا شام بحث می کردیم ، ولی به نتیجه نمی رسیدیم ، حتی با برادران ارتشی هم جلسه ای گذاشته بودیم و ساعت ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم . حالا چطور در مدتی به این کوتاهی ، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند ؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می کردیم . همه می گفتند : بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد . رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشه ای نشسته بود و رفته بود توی فکر . چهره اش خسته نشان می داد ، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابی های این مدت خسته اش کرده بود . با اینکه چشم هایش از بی خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می درخشیدند و شادمانی می کردند . پهلوی او نشستم ، دلم می خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است . گفتم : چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی . الآن چند روز است که هر چه جلسه می گذاریم و بحث می کنیم به جایی نمی رسیم . در حالی که لبخند می زد گفت : راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود . بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشة بزرگ روی دیوار می نگریست ادامه داد : شب ، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی آید و فکرمان به جایی قد نمی دهد ، خودت کمکمان کن . بعد پلک هایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود ، به شکرانه آن نماز بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم ، ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم ، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم . آمد و گفت که اینجا را پایگاه بزنید . اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد . به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می داد را به خاطر سپردم . از خواب پریدم ، دیدم هیچ کس آنجا نیست . بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم ، تعجب کردم ، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه اینگونه و با توسل به وجود مقدس مشکل رزمندگان اسلام حل شد. برگرفته از کتاب : و سلیم جعفری ، صفحه 49 ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]