داستان حامد و مش نعمت👳‍♀👳‍♂ حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌ نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند. حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌ نعمت را نشنید. در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌ نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌ دستی‌ اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند. ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]