ادامه ی قسمت سیزدهم داستان 🌸گم شده در تاریکی🌸 دیگه کسی مزاحمتی برای فاطمه ایجاد نکرد و حاج اسد هم بدون اینکه به روی خودش بیاره کم کم از فاطمه دورتر شد و بعد از چند هفته دیگه سعی میکرد حتی تو کوچه ی فاطمه اینا هم گذرش نیفته .......سالها گذشت و رضا سال پنجم ابتدایی با شرکت در آزمون در مدرسه تیزهوشان قبول شد و چون مدرسه ش شهر بود از مادرش خواست که به شهر بروند فاطمه هم چون دیگه تا حدودی دستش به دهنش میرسید و بخاطر بیماری مادرش که باید هر هفته به شهر می رفتن قبول کرد و با مادرش و مادرمحمود به شهر رفت یک خونه ی کوچیک نزدیک همان مدرسه ای که قرار بود رضا را ثبت نام کنه اجاره کرد بعد از چندماه سکونت در شهر و بخاطر نیاز مالی شدید اونجا هم کلاس درس قرآن و آموزش نماز دایر کرد و بخاطر تجربه ی خوبی که داشت و بعد از چند جلسه استقبال خوبی از کلاسهای فاطمه شد فاطمه هم علاوه بر آموزش نماز و قرآن به خیاطی و گلدوزی هم مشغول شد برای مخارج زندگی تقریبا خودکفا شد رضا هم سه سال راهنمایی را با بالاترین معدل گذراند و قرار شد به دبیرستان نمونه بره فاطمه با دیدن رضا که دیگه تقریبا شکل محمود شده بود ذوق میکرد و برای مادر محمود که تقریبا نابینا شده بود از خصوصیات ظاهری رضا میگفت مادر محمود هم اشک می ریخت و گفت انگار داری قیافه ی محمود را برای من توصیف میکنی و رضا را صدا میزد وقتی رضا میرفت کنارش مادر محمود با عشق و علاقه ی زیاد رضا را بوسه باران میکرد و میگفت باید قدر مادرتو بدونی مادرت عمر و جوونیشو سر بزرگ کردن تو فدا کرد رضا هم میگفت چشم مادرجون من که جز شماها کس دیگه ای رو ندارم ادامه دارد.. نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁 آهنگ مازنی🍁🌸