ادامه ی قسمت سی و نهم
داستان🌸گمشده در تاریکی🌸
مادر بزرگ زنگ زد به معصومه و گفت آب تو دستته بذار زمین و بیا
معصومه گفت من کار دارم امشب که شما پیش سارا خانم می مونی من درس دارم
مادر بزرگ گفت تو با دَرست بیا که من یه عالمه کار دارم
معصومه خندید و گفت خبریه مادربزرگ عاشق شدی
مادر بزرگ گفت زهرمار نگفتم با من ازین شوخیا نکن ضمنا مگه نمیگم به من بگو مادرجون
معصومه گفت چشم مادر بزرگ و موذیانه خندید مادر بزرگ گفت مگر اینکه دستم بهت نرسه دختره ی چش سفید
گوشیو قطع کرد
سارا گفت خیره مادرجون
مادر بزرگ گفت من دنبال شر نیستم میخوام به یه دوست قدیمیم سر بزنم تو و معصومه هم تا من نیومدم حرفای خصوصی نزنید از این به بعد منم بازی و با صدای بلند خندید
وقتی معصومه اومد مادر بزرگ ظرف چایی رو برد روی پله گذاشت و چند دقیقه ای هم با رضا حرف زد و رفت
سارا به معصومه گفت چخبره مادربزرگ چرا اینقدر عوض شد
معصومه گفت عوض نشد مادرجون همینجوریه بعضی وقتا پرانرژی میشه و بعضی اوقات میره تو خودش
سارا گفت تو هم عجب موجودی هستی و پیش خودش میگی مادربزرگ و ناراحتش میکنی ولی وقتی نیست بهش میگی مادرجون
معصومه گفت مادرجون عشق منه از تموم دنیا بیشتر دوستش دارم اگه بدونی چقدر مهربونه
ادامه دارد ....
نویسنده :سید ذکریا ساداتی
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸