ادامه ی قسمت دوازدهم
داستان 🌸افسانه دختر تنها🌸
محمدعلی وقتی داشت میومد کتری رو بگیره پاش لای علف ها گیر میکنه و نزدیک بود بیفته زهرا خنده اش میگیره و سریع چادرشو میکشه رو صورتش و میره
وقتی رفت تو خونه ماجرا را تعریف کرد مینا گفت پس مبارکه
زهرا گفت چی مبارکه ؟!
مینا گفت راویان اخبار و ناقلان شکر شکن طوطی گفتار چنین حکایت کنند که اگر دختری از زمین خوردن پسری دلش خنک شود یعنی آن دختر از آن پسر متنفر است
اگر دختری از زمین خوردن پسری هیچ عکس العملی نداشته باشد یعنی حالت بینابین است شاید متنفر نباشد
اما اگر دختری از زمین خوردن پسری بخندد یا عاشقش شده یا بعدا عاشقش خواهد شد
زهرا میگه خاک بر سرت کنند که فکر و ذکرت شده شوهر
مینا گفت بمنچه برو یقه ی ناقلان اخبار رو بگیر
تو همین گفتگو بودن که صدای آواز زیبایی توجهشونو جلب میکنه
اسد شروع به خوندن میکنه و صداش آنچنان گیرا بود که همه ساکت شدند و گوش میکردند حتی این پدر و مادر و دخترها
جز محمدعلی که اون وسط شوخی میکرد و تیکه مینداخت
مینا هم ازین ور میگفت چیه لیلا لیلا میگه حیف اون صداش نیست که اسم مینارو تو آوازش نمیاره
ما اینجا اصلا لیلا نداریم که
افسانه حالش دگرگون شد دستهایش می لرزید و سردش شد افسانه کم کم از حال رفت دخترها ترسیدند و سریع یه لحاف انداختن روی افسانه و مادر هم تلاش میکرد افسانه رو به هوش بیاره
نمیدونستن چرا افسانه اینجوری شد پدر گفت شاید بخاطر اون ضربه هنوز خوب نشده و شایدم خونریزی داخلی داشته باشه اگه بهوش نیومد باید ببریمش شهر درمانگاه
مادر گفت نمیشه که اینو ببری بیرون یا عنایت خان و یا عمله نوکرهای هوشنگ خان بی مروت میکشنش
به سختی به هوشش میارن افسانه میگه میخوام برم این مسافرارو ببینم حس میکنم .....
اما حرفش تموم نشده صدای داد و بیداد تو حیاط به گوش میرسه پدر سفارش میکنه که نذارن افسانه بیرون بیاد
عنایت خان خودشو به زور رسونده بالای دیوار و شروع به عربده کشی کرد علیرضا که داشت به اسب ها می رسید سلام کرد عنایت خان گفت اینجا چه غلطی میکنی یابو
علیرضا گفت مهمانیم
عنایت گفت غلط کردین که مهمانین
صاحب خونه ش مرده خونه اش هم مال منه شما مهمان کی هستین کره خرها
علیرضا میگه آقا درست حرف بزنید ما که مزاحمتی برای شما ایجاد نکردیم
اسد اومد بیرون و گفت چیه آقا ایشون مهمون منه
عنایت گفت خودت چه سگی هستی اسد گفت آقااااا میگم مهمان منن شمام درست حرف بزنید
عنایت گفت از بلبل زبونیت معلومه که منو نشناختی بلافاصله از دیوار با احتیاط و کمی ترس پرید طرف حیاط و یقه ی علیرضا را گرفت و گفت بهت میگم دست به اسبها نزن الاغ جون
اسد میاد جلوتر و میگه آقا من به احترام بزرگیتون چیزی نمیگم پدر بزرگم به من سفارش کرد که تا بزرگ بزرگی میکنه تو هم کوچیک باش
عنایت گفت پدربزرگت کدوم خریه
اسد عصبانی شد و اومد یقه ی عنایت رو گرفت
عنایت گفت حتما منو نشاختی که اینقدر بی ادبی ! من عنایت خان هستم خان این ده که تو الان اومدی میگی مهمانی اسد با شنیدن اسم عنایت صورتش برافروخت و خونش به جوش اومد اما خودشو کنترل کرد و گفت بله بجا آوردم همونی که بچه های مردمو بی دلیل تا حد مرگ کتک میزنه و به دختر کوچیک هم رحم نمیکنه لابد اون دختر کوچولو هنوز هم گرفتار توئه
عنایت گفت فضولیش به تو نیومده اون که رفت به جهنم و داره تقاص بی محلی به ارباب هوشنگو پس میده
اسد از کوره در میره و با مشت محکم می زنه رو پیشونی عنایت و عنایت فرش زمین میشه
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀 آهنگ مازنی در ایتا🍀🌸