ادامه ی قسمت ششم داستان 🌸ترس🌸 گفتم مادر جان تو که عشقت دم دستت بود و راحت بابای بیچاره مو گولش زدی همه که خوش شانس نیستن یه نیشگون جانانه ازم گرفت و گفت اگه تا حالا امیدوار بودم الان دیگه مطمئنم احمد اسمتو هم نمیاره گفتم چرا ؟ گفت بس که دریده ای چش سفید کی چادرمو بردی بیرون تو که اینهمه کدبانو بودی پس چرا تو کارهای خونه کمکم نمیکنی گفتم من مریضم گناه دالم گفت لوس نشو چش سفید برو یک کم لبو بیار ببینم واقعا میشه خندیدم گفتم تو برای کی میخوای قرمز بشی گفت برای دلم من مثل تو چش سفید نیستم پررووو بازم یه نیشگون گرفت گفتم اَه مادرجان کبودم کردی احمد بدش میاد گفت ببند دهنتو دختره ی چموش خندیدم اومد بغلم کرد و گفت تو که میخندی تمام غم غصه مو فراموش میکنم الهی خوشبخت بشی دختر خدا خیلی بزرگه نا امید نباش با اینکه چشماش پر اشک شده بود بزور خندید و گفت ولی چش سفید هم نباش روز قشنگی شده بود اونروز مثل بچه های کوچیک با عروسکهایی که دایی الیاس آورده بود یه مهمانی تشکیل دادم و با بیسکوییت و شکلاتی که تو وسایل بود و پنهانش کرده بودم برای روز مبادا پذیرایی مختصری از عروسک ها کردم مادرم هم با من همراهی کرد و خیلی ذوق کردم اما یکدفعه ترس تمام وجودمو گرفت مریض نشده بودم اما تمام تنم می لرزید مادرم هول کرد و گریه میکرد گفتم چیزی نیست مادر بخدا خوبم کم کم چشمام تار شد و دیگه صدای مادرمو نمی شنیدم.. ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸