ادامه ی قسمت هفتم داستان 🌸ترس🌸 مادرمو نگاه کردم گفت برو دخترم پسره زحمت کشید اومد و بهت گفت وقتی رفتم تو جمعشون متوجه بودم که به جمعشون نمیخورم نه از مد سر در می آوردم و نه از ادکلن چیزی میدونستم اما دلو زدم به دریا و گفتم امشب شب غصه خوردن نیست احمد برای جمع آهنگ شادی با سنتور زیباش اجرا کرد و دخترا شلوغ میکردن که آهنگ درخواستی بزن اما احمد گفت چون زیاد هستین و نمیشه به همه برسم پس چهارتا آهنگ میتونید درخواست بدین خودتون چهار گروه بشین چهار گروه شدنو آهنگای درخواستی شونو اجرا کرد و پایان هر آهنگی دست میزدند و من محکمتر از همه دست میزدم اما دیدم رو به من کرد و گفت شما آهنگ درخواست ندادین که گفتم مرسی از همون آهنگها لذت بردم گفت نه حتما باید بگین نمیدونستم چی درخواست بدم آهنگای مورد نظرم به درد جشن نمیخورد وقتی زیاد مکث کردم گفت بذار خودم میزنم آهنگ فاطمه من غریبم و زد از ذوق داشتم گریه میکردم دخترا همه اعتراض کردن که چرا پارتی بازی کردی احمد با خنده گفت شما از غروب تا الان دارین آهنگ گوش میدین ایشون دیر اومدن حسادتو تعطیل کنین موقع برگشتن به خونه وقتی با ذوق به مادرم گفتم مادرم گفت دلش سوخته جدی نگیر گفتم مادر حتی اگه دلش سوخته باشه برام حتی اگه بدونم بعد از اومدنمون الان نشسته داره مسخرم میکنه اصلا ناراحت نمیشم من که می دونم من به احمد رسیدنی نیستم ولی همین خاطرات یک دنیا برام ارزش داره مادرم خوشحال نشد اما بخاطر من ناراحتی نکرد و فقط سکوت کرد و چیزی نگفت من تنها افسوسم این بود که اگه ضبط صوتمو میبردم این آهنگو ضبط میکردم دیگه هیچ غمی نداشتم شبش راحت خوابیدم نه خواب بد دیدم و نه وسط خواب بیدار شدم وقتی با صدای اذان بیدار شدم سریع رفتم حیاط و گفتم خدایا من غلط کردم تو بهترینی دوستت دارم ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸