❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸ترس🌸 قسمت هجدهم نمیدونستم چیکار کنم دایی الیاس اومد پیشم و گفت ببین دخترم حالتو درک میکنم
داستان 🌸ترس🌸 قسمت نوزدهم زنِ دایی الیاس کنارم دراز کشید و بغلم کرد و گفت فکر نکن چون تنهایی دوستت دارم تو رو از وقتی کوچیک بودی دوستت داشتم اما تا امروز موقعیتش پیش نیومد تو مثل ناهید و زهرا و حمیده دختر منی و به اندازه ی دخترام دوستت دارم وقتی مریض بودی من اعصابم خرد بود چند بار به الیاس خان گفتم برات کاری کنه ولی الیاس همیشه میگفت من میدونم این دختر چیزیش نیست خوب میشه خدا داره امتحانش میکنه که با تقدیرش بتونه کنار بیاد اصلا نگرانش نباش ولی من نگرانت بودم دیشب سه بار بیدار شدم نگات کردم خونه مون با حضور تو انگار گرمتر و قشنگتر شد میشه ازت یه خواهشی بکنم گفتم شما دستور بده گفت اگه خونه ات درست شد و رفتی خونه ات قول بده به ما زود زود سر بزنی گفتم مادر جان من جز دردسر چیزی برای شما ندارم چرا اینقدر به من محبت میکنید گفت خونه مون هیچ وقت اینقدر پر انرژی و شلوغ نبود هیچکس با من راحت نیست همه با من رسمی حرف میزنند پیشم معذبند منم دلم میخواد یکی باهام شوخی کنه بگو بخند کنه خسته شدم از اینکه منو بخاطر الیاس خان و پولش احترام میکنن بچه هام وقتشونو با کلاس و درس و چیزای دیگه مشغول کردن من واقعا تنهام از الیاس خان گله ای ندارم ولی واقعا فرصت نداره حتی هنوز یه چایی دو نفره نخوردیم بوسیدمش و گفتم تو عین مادرمی ظاهر خونسردی داری ولی دل مهربونی داری که تا حالا فکرشم نمیکردم گفت آفرین حالا شدی دختر خودم دوست دارم ایرادمو بهم بگن دوست دارم خودمم به چشم بیام الیاس نباشه جز کارگرها کسی به حرفم گوش نمیده از دهنم در رفت و گفتم حتی احمدآقا گفت پسرها خوبند ولی کم پیش میاد که با مادرشون دوست بشن من یه دوست میخوام که موقع دلتنگی باهاش حرف بزنم شادی هامو باهاش قسمت کنم پیشش خود خودم باشم رازدارم باشه و با خنده گفت همه چیو نبره بذاره کف دست دایی الیاس گفتم تو عین مادرمی و اگه لیاقت داشته باشم از خدامه دوستی به مهربونی و با تجربگی شما داشته باشم و البته مثل شما خوشگلم باشه گفت این آخریو جدی گفتی؟ گفتم آره والله خیلی قشنگی چشات خیلی جذابه خیلی شبیه دخترای ۲۵- سی ساله این محکم بغلم کرد و گفت دیگه بیشتر از قبل دوستت دارم خندید و گفت به قول خواهر شوهرم خیلی جاواکری گفتم یعنی چی گفت کسی که با حرکاتش میخواد تو دل دیگران جا کنه گفتم ولی من چنین قصدی نداشتم گوشمو کشید و گفت اولین شرط دوستی اینه که اگه توهینی شنیدی بخندی یا خودتم فحش بدی قهر کنی دوستم نیستیا گفتم آهان ازون لحاظ ولی من اصلا دلم نمیاد بهتون چیزی بگم و روم نمیشه که باهاتون شوخی کنم گفت آفرین ولی .... دستتو بده من انگشت کوچیکه شو تو انگشت کوچیکه ی من قفل کرد و گفت از امروز قرارداد می بندیم هر وقت تنها شدیم هر شوخی ای میتونی با من بکنی و من هم همینطور ولی تو جمع نه! باشه ؟ گفتم چی بگم؟! گفت قول بده گفتم چشم قول میدم گفت پس پاشو کمکم کن صبحونه درست کنیم فقط خرسا زمستون زیاد میخوابن نه آدما! چهره ا م کمی درهم شد گفت اگه ناراحت شدی قراردادمون تا ۱۲ ساعت قابل فسخه گفتم نه مادرجان اتفاقا خودم دوست دارم حتی با داداش خدابیامرزم که از من چندسال بزرگتر بود گاهی شوخی های بدی میکردم گفت خبرشو دارم پاشو دیگه تنبل خانم نمیدونم چرا دیگه بودن تو خونه ی دایی الیاس اذیتم نمیکرد اما وقتی حرفهای خواهر احمد را شنیدم دلم برای احمد می سوخت چون متوجه شدم اجازه نداشت روزها تو خونه بمونه و شبها هم مستقیم باید میرفت اتاق خودش حتی وقتی من با خواهراش بودم حق نداشت پیش خواهراش بیاد دایی الیاس و زنش اونقدر به من توجه میکردند و احترام میذاشتن که واقعا لذت میبردم کارهای زیادی به من میدادن البته من مشکلی با کار کردن نداشتم ولی بعدها متوجه شدم اونا داشتن کاری میکردن که تو خونه شون احساس سربار بودن نداشته باشم حتی وقتی یکبار عمه خانم پیشنهاد داد که به مطب برگردم دایی الیاس گفت خواهرجان میتونی برای تفریح ببریش بیرون ولی برای کار فعلا شرمنده چون اگه فاطمه نباشه کارامون لنگ می مونه غروب به پیشنهاد من و کمک خواهرهای احمد یک کتری بزرگ شیر داغ کردیم که ببریم برای زنجیر زن ها که دایی الیاس گفت نظر خوبیه ولی بیشترش کنید نمی تونیم به بقیه بگیم شما نخورید که آنقدر کار رو سرم ریخته بود و آنقدر با ذوق و شوق انجام می دادم که یک لحظه حس کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم دایی الیاس هر بعد از ظهر برای پدر و مادر و برادرم قرآن میخوند و وقتی تموم میشد با صدای بلند میگفت فاتحه و صلوات و همه ی ما صلوات میفرستادیم و فاتحه می خوندیم آنقدر روح و ذهنم آروم شده بود که ترسیدم نکنه باز قراره اتفاق بدی بیفته اما من که دیگه کسی رو نداشتم http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸 آهنگ مازنی🌸 👇👇