ادامه ی قسمت نوزدهم داستان 🌸ترس🌸 ولی یکهویی به فکر خانواده ی دایی الیاس افتادم الان دیگه فقط احمد نبود برای تک تکشون دلم پر می زد و همه شونو دوست داشتم حتی تصور نبودن یکیشون عذابم میداد سریع الا بذکرالله خوندمو سرمو گرفتم طرف آسمون گفتم توروخدا دیگه ظرفیت هیچ غمی رو ندارم اگه قراره اتفاق بدی بیفته ازت خواهش میکنم فقط برای من اتفاق بیفته من بدون این خانواده یک لحظه هم دووم نمیارم مادر احمد حرفامو شنید اومد پیشونیمو بوسید و گفت شک نداشتم که تو بهترین دوست مایی شرمنده م که نمیتونم مثل تو مهربون باشم گفتم از اشک چشمات مشخصه که چقدر نامهربونی صورتشو بوسیدمو گفتم تو جای خالی مادرمو پر کردی دمت گرم دوست خوبم خندید و گفت بزن قدش حالا شدی یه دوست صمیمی از بس به من شما گفتی دیگه داشتم از دستت کلافه میشدم پس ازین ببعد من بهت میگم فاطمه تنبل تو هم هرچی دلت میخواد بگو گفتم واسه ده دقیقه دیرتر بیدار شدن انگ تنبلی زدی رو پیشونیم گفت هر وقت تو زودتر از من بیدار شدی اونوقت تو بمن بگو تنبل خانم ولی تا مدتها هر کاری کردم نتونستم موفق بشم خیلی سحرخیز بود و خوابشم سبک بود عزاداری شب دوم محرم هم با شکوه تمام برگزار شد و دایی الیاس همه رو از چشم من میدید با اینکه گفتم همه زحمت کشیدند ولی گفت تو و ناهید بهترین بودید بعد رو به احمد کرد و گفت مداحی هات خیلی قشنگه ولی گاهی انگار هول میشی احمد گفت آخه اولین باره تو جمع مداحی میکنم تکیه ی ما قبلا اینقدر جمعیت نمیومد از شانس من از همون شب اول تکیه پر از جمعیته دایی الیاس گفت اتفاقا از خوش شانسی ماهاست پس قدرشو بدون این توفیقی هست که نصیب هر کسی نمیشه ضمنا اون موهاتم کوتاه کن احمد گفت پدرجان گیر نده دیگه دایی الیاس گفت اگه فاطمه نبود کتکت میزدم تا آبروت بره رو حرف من حرف نزن بچه پر رو احمد در حالی که صورتش سرخ شده بود با خنده گفت عجب هم آبروداری کردین پدرجان! ادامه دارد...... نویسنده :سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸آهنگ مازنی🌸