آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود. ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. بعد گفت: امشــب چقدر چشم‌هاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظه‌اي ســكوت كرد و ... گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت. چند هفته‌اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي و رزمنده است. دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرفه هاي عوامانه و شوخيها كمتر ديده ميشد! اكثر بچه‌ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. شهيد 🌹🕊 @ahkamostadmohagheghi