فرار شهید برونسی از خانه سرهنگ
1⃣ اول سربازی كه اعزام شدیم رفتیم صفر چهار بیرجند. بعد از تمام شدن دوره ی آموزش نظامی صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یك روز تمام سربازها را به خط كردند تو میدان صبحگاه. هنوز كار تقسیم شروع نشده بود كه فرمانده پادگان خودش آمد مابین بچه ها. قدمها را آهسته بر میداشت و با طمانینه و به قیافه ها با دقت نگاه میكرد و می آمد جلو. توی یكی از ستونها یك دفعه ایستاد.
به صورت سربازی خیره شد. سر تاپای اندامش را قشنگ نگاه كرد. آمرانه گفت: بیرون. همین طور دو سه نفر دیگر را انتخاب كرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها هیكل ورزیده و در عوض قیافه ی روستایی و مظلومی داشتم. فرمانده ی پادگان هنوز بین بچه ها می گشت و می آمد جلو.
نزدیك من یكهو ایستاد. سعی كردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی كرد و گفت: تو هم برو بیرون. یكی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت! تا از صف بروم بیرون دو سه تا جمله دیگر از این دست شنیدم.
-دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
-تا آخر خدمتت كیف میكنی!
2⃣ بیرون صف یك درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی كنجكاو شده بودم.از خودم می پرسیدم: چه نعمتی به من میخوان بدن كه این بچه شهری ها این طور دارن افسوسش رو میخورن؟! خیلی ها با حسرت نگاهم می كردند. بالاخره از بین آن همه چهار پنج نفر انتخاب شدیم. یك استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون. لفتش ندین ها! باز كنجكاوی ام بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم كه موضوع را ازشان بپرسم.
لوازمم را ریختم توی كیسه ی انفرادی و آمدم بیرون. یك جیپ منتظر بود. كیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا.
همراه آن استوار رفتیم بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یك خانه ی بزرگ و ویلایی ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو كرد به من و گفت بیا پایین. خودش رفت زنگ آن خانه را زد.كیسه ام را برداشتم و پریدم پایین. بهم گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی. هر چی بهت گفتن بی چون و چرا گوش میكنی.
مات و مبهوت نگاش می كردم. آمدم چیزی بگویم در باز شد.یك زن تقریبا مسن و ساده وضع بین دو لنگه ی در ظاهر شد.چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را روی سرش جابه جا كرد.استوار بهش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره كرد و گفت این سرباز رو خدمت خانوم معرفی كنید.از شنیدن كلمه ی خانم خیلی تعجب كردم. استوار آمد برود. گفتم: من اینجا اسلحه ندارم. هیچی ندارم. نگهبانی میخوام بدم چی كار میخوام بكنم؟خنده تمسخر آمیزی كرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی! تو دوره ی آموزشی به قول معروف تسمه از گردنمان كشیده بودند. یاد داده بودند بهمان كه اگر مافوق گفت بمیر بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش كردم.
3⃣ دنبال آن زن رفتم تو، ولی هنوز در تب و تاب این بودم كه تو خانه ی یك خانم میخواهم چه كار كنم؟
روبروی در ورودی آن طرف حیاط یك ساختمان مجلل چشم را خیره میكرد. وسعت حیاط و گلهای رنگارنگ و درختهای سربه فلك كشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا.گونی به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم توی ساختمان. جلوی راه پله ها زن ایستاد. اتاقی را در طبقه ی دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن. به اعتراض گفتم: معلوم هست میخوام چیكار كنم؟
این نشد سربای كه برم پیش یك خانم!ترس نگاهش را گرفت.به التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم. با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و گفت:برو بالا خانم بهت میگن چه كار باید بكنی. زیاد بد اخلاق نیست. باز پرسیدم: آخه باید چه كار كنم؟انگار ترسید جواب بدهد.
تا تكلیفم را یكسره كنم از پله ها رفتم بالا.
4⃣ در اتاق قشنگ باز بود. جوری كه نمیتوانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی كف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز كردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یكی دو قدم رفتم جلوتر. گفتم: یا الله!
صدایی نیامد. دوباره گفتم: یاالله! یاالله!این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره! یاالله گفتنت دیگه چیه؟بیا تو!مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: خدایا توكل بر خودت.
رفتم تو.از چیزی كه دیدم یكهو چشمام سیاهی رفت. كم مانده بود نقش زمین شوم. فكر میكنی چه دیدم؟ گوشه ی اتاق رو مبل یك زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوب نشسته بود. با یك آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد. چند لحظه ماتم برد. زنیكه هم انگار حال و هوای مرا درك كرده بود.
چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. پوتینهارا پام كردم. بند هارا بسته و نبسته گونی را برداشتم.