#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت پانزدهم
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه!
گفتم: مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من می پرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمی کردی!
لبخند ملیحی زد...
گفت: تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا...
نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه می زدند و گفت: سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم!
احساس می کنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص می کنیم!
ساکت بودم نمی دونستم چی بگم!
شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری می کند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم!
حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد...
از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیردرست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم...
مرضیه بلند شد گفت: بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم!
گفتم: پس آقا زاده اسمش مهدی است!
لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد: بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن!
گفتم: چی شد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی! چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچه ها...
حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش می بارید...
داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی!
و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی...
مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه می شویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است!
داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابهجا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت: بیا سمیه جان این هم امانتی!
نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم رفیق حاج قاسم!
لبخندی زد و گفت: بله رفیق حاج قاسم...
ادامه داد: بعد از شهادت شهید سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش!
و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟!
خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد... هنوز داشت صحبت می کرد که رسیدیم جلوی خانه!
کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم!
حسین پسر غلامحسین....
نمی شناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست!
ادامه دارد...
قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/721