هدایت شده از سالن مطالعه
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/336 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو (۵) همه‌ی قوم و خویش به مادرم گفتند که دوای درد این طفل بی‌قرار تو، رفتن به جلسات قرآن است. مرا به جلسات آقای مسکین فرستادند. جلسه هفته‌ای دو بار بود و مسافت منزل ما تا محل جلسه بسیار زیاد. اما شوق آشنایی با قرآن و احکام دین به ویژه نماز، من و بقیه هم سن و سال‌هایم را به جلسات کشاند. در این جلسات با همان گروه بازیگوش باغ و محله همراه بودیم. با هم می‌خواندیم و با هم تمرین می کردیم. یادم نمی‌رود که مادرم به من یاد داده بود که این آیه را زیاد تکرار کنم: "ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و فنا عذاب النار". اتفاقاً روزی در جلسه، مربی از بچه‌ها خواست اگر کسی آیه یا سوره جدیدی را حفظ کرده بخواند. من بلند شدم و این آیه را اشتباه، پس و پیش خواندم و همه خندیدند. من از خجالت آب شدم و همان جا جلسه را رها کردم. وقتی با گریه به خانه می‌آمدم یک کیف جیبی پر از پول پیدا کردم با چشم های اشکی کیف را به مادرم دادم که به معتمد محل‌مان بدهد و گفتم دیگر به جلسه نمی‌روم. مادرم گفت: جمشید جان از جلسه قرآن دلسرد نشو اگر تو امروز این کیف پر از پول را به صاحبش برمی‌گردانی، تاثیر همان جلسات قرآن و نماز است. کلاس چهارم نوع بازی و سرگرمی من متفاوت شده بود. دوچرخه سواری، فوتبال‌ و الک دولک، جای پرسه در باغات را گرفته بود. درسم خیلی خوب نبود اما معلمان مثل گذشته از من شاکی بودند. تنها خطای من در ان سال، آن روز بود که یکی از معلمان مدرسه به من فحش داد و خواست پشت بندش لگدی هم بزند که خیلی تیز و فرز جاخالی دادم و زمین خورد. بچه ها خندیدند و من باز از مدرسه فرار کردم. کلاس پنجم پایم به نماز و مسجد باز شد خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند به درسم فکر می کردم و به جلسه قرآن و گاهی به بازی فوتبال. اما از بد حادثه، اتفاق و ماجرا سراغم می‌آمد و مرا باز به حاشیه می‌برد. یکی از این اتفاق های پیش بینی نشده، این بود که روزی تیم فوتبال محله رو به رو برای مسابقه آمدند آنها یک توپ تازه فوتبال به همراه داشتند. سر نیمه که شد سه نفر از بچه‌های محل ما در گوشی به هم گفتند که توپ میهمان را بدزدند و بفروشند و از فروش آن سهمی هم به من بدهند. توپ را دزدیدند بعد از بازی تیم میهمان در به در دنبال توپ‌شان بودند. رفتم به اصل ماجرا و توطئه هم تیمی‌ها را به آنها گفتم. توپ به آنها برگشت، اما ماجرا به اینجا ختم نشد. فردا صبح زنگ خانه ما خورد. همین که در را باز کردم سه هم تیمی خود را دیدم که دزدیشان را لو داده بودم. دونفر پریدند و دستانم را از چپ و راست گرفتند و نفر سوم یا همان دزد اصلی و طراح توطئه با یک پنجه بوکس به وسط پیشانیم کوبید. به ثانیه ای خون فوران کرد. دماغم از چند جا شکست. مردم رسیدند و قبل از اطلاع به خانواده راهی بیمارستان شد. همان شب پدرم به همدان رسید و چون فکر می‌کرد سهم من در این دعوا کمتر از طرف مقابل نیست به آزادی ضارب رضایت داد. اما اگر چه من پنجه‌بوکس را کنار گذاشته بودم، کینه او برای تلافی در دلم ماند. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با خاطرات قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/349 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee