‍ مـن از مــاهِ قــمر در عــــقربِ خــرداد مـــی‌ترسم صـدای هـیس... مـــی‌آید! نــزن فــریاد؛ مــی‌ترسم چـکاوک‌ جان! بـخوان! امّـا کـمی آهـسته‌تر؛ زیـــرا کـه مـن از چشم و گـوش مـَردَکِ صـیّاد مـی‌ترسم پـــدر بــا داس مـــی‌آید ســــرِ بـــالین فــــرزندش هم از خسرو، هم از شیرین، هم از فرهاد می‌ترسم از آن روزی کـــه بــا شلیّک آتـــش در خــــیابان‌ها شـقایق‌ هایمان بـر خــاک و خــون افتاد می‌ترسم بــر انسان‌های بــا ایمان حـکومت می‌کند شیطان خـــداوندا ! از ایــن اهــریمنِ شـــیّاد مــــی‌ترسم هــــراسانم؛ گــــــریزانم؛ درخـــتِ بـــیدِ لـــرزانم چــرا !؟ چــون از شما اعضای حزب باد می‌ترسم بــه پـا خـیزم؛ قـدم در راهِ بــی برگشت بـگذارم کــه از مـــاندن در ایــن شهرِ خراب‌آباد می‌ترسم https://eitaa.com/joinchat/768213059C9cf83d0985