🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو ‌● 🔆 بیمارستان نظامی تکریت۵ این صحنه مرا بیاد امام زاده سید محمد هفتادر که در ۳۵ کیلومتری شهرمان واقع است می‌انداخت ، درست در سه ـ چهار کیلومتری امام زاده که می‌رسیدی نمای همین گنبد تداعی می‌کرد الان هم هر وقت از شهر به روستایمان می‌روم در همین فاصله ناخوداگاه یاد بیمارستان تکریت می‌افتم. یک مقدار که حالم بهتر شد یکی از بچه‌های تخت همجوار توجه‌ام را جلب کرد البته ایشان در ابتدا با توجه به لهجه بنده متوجه شد که همشهریم هستیم یکی او سوال می‌کرد یکی من . گفتم بچه کجایی گفت بچه یزد اِ منهم بچه یزدم کجایی یزد ؟ اردکان منم بچه اردکانم کدام محله ؟ من بچه روستای مزرعه‌نو هستم عجب اسم و فامیلتان ؟ جماعتی ، محمد رضا با شیخ جماعتی نسبتی داری ؟ پدرم هست . عجب . پدرش گاه وقتی به عنوان امام جماعت به روستای ما می‌آمد و می‌شناختمش . تازه اسیر شده بود و از اردوگاه ۱۲ آمده بود سوالات زیادی از هم کردیم بیشتر من سوال می‌کردم می‌خواستم از ایران خبر بگیرم . یادم هست که از گرانی‌های آخر جنگ می‌گفت و به عنوان مثال از قیمت موتورسیکلت هندا سوال پیش آمد که گفت ; شده صد هزار تومان باورش برایم مشکل بود زمانی که من اسیر شده بودم ده دوازده تومان بیشتر نبود و.. از اسارتِ بچه‌های همشهری که هر دو اطلاع داشتیم هم ، صحبت بمیان آمد البته در همین ایام آقای محمد رضا برزگر که یک پایش را از دست داده و همراه آقای جماعتی اسیر شده بود بعد از ترخیص از بیمارستان اشتباهی به اردوگاه ما منتقل می‌شود ، ایشان را از قبل می‌شناختم . روز آخر از هم خداحافظی کردیم بعد از سه روز بستری در بیمارستان در حالی که هنوز کاملا بهبود نیافته بودم به علت شلوغی بخش به اردوگاه منتقل شدم صبح روز چهارم در حالی که بچه‌ها در محوطه اردوگاه در حال قدم زدن بودند وارد اردوگاه شدم دوستان به استقبالم آمدند آقای سیفی یکی دوستان نزدیک و همشهری که با هم به اسارت درآمده بودیم از دور نظاره گر بود ولی مرا نشناخت چون خیلی لاغر و مردنی شده بودم. ادامه دارد..✒️ ⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊