اخبار لفور
📗 متن کامل داستان طالب و زهره : ⭐️ قسمت چهارم ⭐️ 🔶 فرداصبح،طالب با صدای پارس سگهای پاسبان گله از خ
📗 متن کامل داستان طالب و زهره؛ ⭐️ قسمت پنجم⭐️ 📗 ،وهنوزعرض گلایه طالب گل نکرده بود که سوارانی دیگر از راه رسیدند،برادرزهره بود به همراه تنی چند از مردان فامیلش که بعنوان همراه وبلدومحافظ مرکب عروس از قفا می آمدند،طالب با دیدن آنها خود را به کناری کشیده وبه آنها عرض سلام می کند،برادرزهره که طالب را دید،به دیگران دستورحرکت می دهد وسایرین حرکت می کنند ولی خودش همانجا می ایستد ، هنگامی که سواران چند صدمتری از او و طالب دور شدند ناگهان برادرزهره با یک حرکت تبرزین کشیده وآن را به شانه طالب می کوبدوتا طالب بخواهد بگوید آخ ، اسبش را هی کرده و از آنجا دور می گردد . (چرا که برادرزهره در جریان عاشقانه های طالب و خواهرش بود).  آنها رفتند و طالب تنها شد ، زخمی و خون آلود ، احساس درد می کرد ، اما نه دردی که ناشی از زخم تبرزین باشد که درد دل بود که طالب را به فغان در می آورد ، طالب با همان حال ، در حالیکه خون از بدنش می رفت ، نم نمک به سمت شهر حرکت می کند ، در حالیکه زیر لب با خود نجوا می کرد و رجز می خواند که : زهره جان ف اگر بخاطر تو نبود ، برادر زار و نحیف تو کجا مرد میدان من بود ؟! من که در شمشیر کشیدن سهراب ثانی ام و کمان در دستم گرز کیانی است ، من که در نیزه بازی بسان فرامرزم و کمند که بیندازم کوه و در و دشت را اسیر می کنم ، کدام یکه سواری چون من توانی یافت در تمامی پلور و اشرف و آمل و ساری!!! من که اگر رگ غیرتم بجوش بیاید اسب و سوارش را به دوش میگیرم ، من اگر با تبر به کسی سوار بر اسب بزنم با ضربه ام اسب و سوارش چهار تکه می شوند ، من که در چوب زنی در مازندران بی همتایم و در تبرزین کشی چون من در نور و لاریجان نیست ، این زخمی که بر من وارد آمد زخم عشق است که اینگونه در جان من مشتعل شده و مرا اتش می زند.  طالب با همین رجز خوانی ها خود را به دشت کرسنگ می رساند ، به آنجا که رسید ناگاه هوا بارانی شد و بارانی سیل آسا گرفت،طالب در خیال خود به خویش می گفت،مبادا هنگام گذر از کرسنگ اسبم در گل و لای بلغزد ومن اینجا زمینگیر شوم و اینگونه شود که من زهره ام را از دست بدهم؟!….در همین خیالات بود که مشاهده کرد دو سوار به او نزدیک می شوند ، وقتی سواران به هم می رسند ، طالب می بیند که دو تا از پسرهای عموی بزرگش هستند به نامهای یدالله و سعدالله ، پسر عموهای طالب برای شکار به جنگل و کوه زده بودند و تیری به یک شوکا ( نوعی آهوی ریز نقش مختص مناطق کوهستانی مازندران ) انداخته بودند ، شوکا زخم برداشت ولی فرار کرد ، آنها هم بدنبال شوکا بودند که به طالب رسیدند ، از حال طالب جویا شدند ، طالب گفت چیزی نپرسید ، فقط مقداری آب و غذا به من بدهید ، پسرعموها از خورجین خود آب و غذا دادند به طالب و با مشاهده وضع ناجور طالب او را به خانه عموی خود یعنی پدر طالب رساندند. 🔰 به کانال اخبار بپيونديد 👇👇 @akhbarelafoor 👆 با ما همراه باشید 📗📗📗📗📗📗📗