♦️هر روز یک حکایت 🔹روباهی خروسی را از دهی ربود و شتابان به سوی لانۀ خود می‌رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت: "صد اشرفی می‌دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی‌پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی." روباه گفت:"ملتمس تو چیست و چه آرزویی داری؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس می‌کشید جواب داد: "اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می‌شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیا را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد." البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه‌ای بگوید او از دهانش بیرون افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت: "لعنت بر تو که در میان پیغمبران، جرجیس را انتخاب کردی."    را اینجا ببینید  👇 t.me/joinchat/AAAAAEJJUWp3h2bEyia9yQ