بسم رب الشهدا و الصدیقین
دلم میخواهد داد بزنم! فریاد بکشم! باربط و بیربط به هم ببافم و خودم را خالی کنم!
آخر قربان عبای خاکآلود و عمامه مشکی (و احتمالا که نه، حتما خونی)ات بروم، چهات بود که شب تا صبح بیدارمان نگه داشتی و برای خبری خون به جگرمان کردی و آخرسر هم عیدمان را عزا کردی؟! هان؟؟ کجا بودی که ملتی را تا خود صبح در این زیارتگاه و آن امامزاده، یک لنگه پا و دست به دعا، نگران خودت کردی تا با هزار بدبختی و راز و نیاز پشت کوه قاف پیدایت کنند، آن هم با این سر و وضع؟!!
یعنی آنجا که بودی، یک نفر نبود بگوید آقا هوا مساعد نیست؟! یک نفر نبود بگوید این دوندگیها را بگذارید برای وقتی بهتر؟! یک نفر نبود بگوید نکن برادر من، مگر چندتا رئیسی داریم که برداریم دوره بچرخانیم در کوه و کمر و اگر زبانم لال گم شد یکی دیگر را به جایش بگذاریم؟! یک عاقلی پیدا نشد بگوید باشد، میروی برو، ولی حداقل با این قراضهی چهل ساله نزن به راه!! لندکروزی، هواپیمایی، جت شخصیای چیزی...
اصلا اگر هم کسی اینها را میگفت مگر گوش میدادی؟؟ نمیدادی که! به ولله نمیدادی! من تورا میشناسم، هروقت پای خدمت وسط باشد هرجا کار مردم مطرح باشد یک دنده و سرسخت میشوی! مثل مطهری، مثل رجایی، بهشتی، باهنر، باکری، مثل همهی همپالگیهایت...
حالا سید، قربان قد و بالایت، قربان جدت، حالا که داغ بر دل همه ما گذاشتی آرام گرفتی؟ دلت خنک شد؟ الان دیگر شب آسوده سر بر بالین میگذاری؟ البته اگر شبی برایمان باقی گذاشته باشی... خدا خیرت بدهد که هم پیر خودت را در آوردی هم مارا!
استغفرالله ربی و اتوب الیه!
باشد آقا سید، اگر اینگونه آسوده می شودی باشد، ما که داغ حاج قاسم بر دل گرفتیم، ما که حتی داغ زائرینش را هم پذیرفتیم، این هم رویش! گلی به گوشه جمالت، این یکی را هم محض خاطر شما میپذیریم، اصلا اگر نپذیریم چه کنیم؟!
به قول همسفرِ هملباسِ شهیدت «یالان دونیا»...
فقط جان جدت سید، تورا به چادر خاکی مادرت،
بگو پشت آن مه غلیظ، بالای آن کوه،
چه سر و سری با خدای خود داشتی که فرشتهها تا صبح هیچکس را راه ندادند؟
نامه ای از سرباز گمنام به شهید جمهور سید
ابراهیم رییسی (خادم الرضا)
دلنوشته ای از: فاطمه تاجیک
💠 اخبارپیشوا/جنوب شرق تهران 👇👇
@akhbarpishva2