خــــداي من توي این اوضاع همین رو کم داشتم ...همین که همه بخوان بهم ....بگن دیوونه دستم را از پرده کنار کشیدم و به سمت تخت بزرگ وسط اتاق عقب گرد ...کردم با دیدن آرمان که پتو تا نیمه روش کشیده شده و به خواب عمیقی فرو رفته ....بود نفس عمیقی کشیدم ....با قدم هاي بلند خودم را به تخت رساندم ....چهره ي پسرم زیر نور مهتاب معصوم تر به نظر می رسید ....دستم را آرام بالا آوردم و روي سرش کشیدم ....با سرانگشتانم موهایش را کنار زدم ....خم شدم و بوسه ي ظریفی برروي پیشانیش کاشتم ....پتو را کنار زدم..دستانم را از دوظرف زیرش گذاشتم و بلندش کردم ...بدون اینکه نگاه دیگري به اتاق بیندازم از اتاق بیرون اومدم ماهان هنوز همانجا نشسته و دستانش را روي سر قلاب کرده بود ....با شنیدن صداي قدم هایم آرام از جایش بلند شد و به سمتم آمد توي چشم هاش رگه هایی از خشم پیدا بود و صداي نفس هاي بلند و ....عصبیش به راحتی به گوش می خورد احساس کردم که کم کم حالت خشم چشمانش رفت و به جایش پوزخندي ....روي صورتش نشست نگاه دستم کرد و گفت:چه باباي خوبی؟ خوشبحال آرمان با این باباي وظیفه ....شناسش خواستم حرفی بزنم اما ترسیدم آرمان از خواب بیدار شود....دستی که زیر ...آرمان بود مشت شد .....با خشم کنارش زدم و به سمت پله ها حرکت کردم لحظه ي آخر صداش رو شنیدم که گفت:آهاي آقاي آریا من امشب بخاطر ....آرمان کوتاه اومدم اما دفعه ي دیگه ار این خبرا نیستا دندان هام از خشم روي هم قفل شد...اما هیچ حرفی نزدم و از پله ها پایین ....اومدم ....صداي بلند موزیک گوش را کر می کرد ....نگاهئ جمعیت رقصنده وسط سالن کردم با دیدن پرهامی که با چند تن از مردان فامیل می رقصید خشم سراپاي وجودم را فرا گرفت و توي دلم هرچی فحش بلد بودم نثار ماهان و افکار ....احمقانه اش کردم نگاهم را از جمعیت گرفتم و با قدم هاي تند خودم را به در ورودي ساختمان .... رساندم یکی از مستخدم هاي خانه ي عمو با دیدن بچه روي دستم تعظیم کوتاهی ....کرد و سریع در را برایم باز کرد ....قدم هایم را به سمت ماشین تند کردم ...باید هرچه زودتر از آن مهمانی کذایی فاصله می گرفتم ...سوز سرما درد دستم را بیشتر کرده بود...دندان هایم را از درد برهم فشردم ♦️♦️♦️♦️♦️🔹🔹🔹🔹🔹 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa